#حریم_و_حرام_پارت_174
باز صدام رفت بالا. با مشت کوبوندم به سینه اش:
- ولی بی مـــروّت! توقعم هم نمی شد بهم انگ ه*ر*زگی بزنی!
مشت بعدی رو محکم تر کوبیدم:
- توقعم نمی شد بعد از یک ماه برگردی و واسه دو ساعت خالی نبودن برنامه ام، بهم بگی ه*ر*زه ی شبونه!
سرم رو بالا گرفتم. زل زدم به سقف و عاجزانه ضجه زدم:
- خــــــدا! من به کجا رسیدم و خبر ندارم؟!
باز گذشته مهمون یادم شد! پشت دستم رو کشیدم بالای لبم:
- چرا، باید انتظار این رو هم می داشتم!
بی اراده زدم زیر خنده:
- بابام هم همین رو بهم گفت؛ ه*ر*زه!
لب ورچیدم:
- بعدش نمی دونی چه قدر لگد خوردم!
صدای خنده ام اوج گرفت:
- جلو همه من رو زد!
زمزمه کردم:
- چشای عسلیش هنوز یادمه.
سرم رو گرفتم بالا. زل زدم به حال خرابش:
- تو نمی شناسیش! زن دادبه رو می گم! بابا جلو چشای اون من رو زد! هنوز رنگ چشاش یادمه!
ساکت شدم و چشام رو رگ متورم گردنش خیره موند.
نفسم رو دادم بیرون و آروم گفتم:
- اینی که جلوت وایساده هیچی نداره! دیگه هیچی واسش نمونده.
و عین یه ربات عقب گرد کردم. برگشتم؛ همین طور که پاهام می لرزید به سمت اتاقم رفتم. می رفتم و زیر لب می گفتم:
- اون قدر من رو زد! جلو همه من رو زد!
romangram.com | @romangram_com