#حریم_و_حرام_پارت_165
- دیشب رو فراموش کن! هر چی دیدی، ندیدی!
صمیمانه دستی به بدنه اش زدم! درش رو باز کردم. یه مکث...! دستم شل شد. در یخچال تقّی به هم خورد! نوشته ی روی در، رو به روم قرار گرفت:
- « من برگشتم سکّو! مشکلی پیش اومد، زنگ بزن! »
هشت روز از نبودنش مي گذشت! راست مي رفتم دانشگاه و راست برمي گشتم! مابين ساعات کلاسي با مريم کمي اطراف، پياده روي مي کرديم، صفايي داشت! زن عمو مدام تماس مي گرفت و اصرار داشت که تنها نمونم! اما راستش حوصله ي سين جيم شدن نداشتم! زن عمو بدجور پيله بود! دخترها، منظورم مونا، مهسا و نازنين يک شب در ميون سر مي زدن و تنها نبودم. در اين حين خبري از مهنّا نبود. انگار نه انگار هشت روز رو تنهايي مي گذروندم! به جهنم! اصلا مهم نبود! آره، هميــنه!
هشتمين شب بود و من واسه ديدن عمو اينا به خونشون رفتم. سر زده! حسابي خوشحال شدند و دور و برم رو شلوغ کردن. دقايقي نمي گذشت که به پيشنهاد عمو، با بابا اينا تماس گرفتيم. همگي باهاشون صحبت کرديم و همين از ناآروميم کم کرد! بعد از قطع تماس، صحبت به درخواست جلو انداختن تاريخ عروسي مونا و علي، توسط خانواده ي داماد، کشيده شد. ميون صحبت ها نگاهي به ساعت انداختم. هنوز واسه رفتن زود بود. کيک شکلاتيم رو به دهان بردم که تلفن خونه زنگ خورد. مشغول حرف زدن با مونا بودم که با شنيدن قربون صدقه هاي زن عمو، حواسم از گفته هاي مونا پر کشيد. شاخکام فعال شد! با تک تک اعضاي خانواده اش صحبت کرد. اوهوم... خودش بود! عمو نيم نگاهي بهم انداخت و خطاب به آن سوي خط گفت:
- گوشي دستت، يکي اين جا است که... آفــرين! اِاِاِ... چرا؟!
لبخند کج و کوله اي زده و پيش دستي کردم:
- بعدا باهاش صحبت مي کنم عمو جون.
عمو سري تکون داد و بعد از کمي صحبت تماس رو قطع کرد. کاملا به زور خنديد:
- حالا ديگه ما غريبه ايم؟! خب يه صحبت ساده که شرم و حيا نمي خواد!
مهسا ريز ريز خنديد:
- باباي ما رو باش! جوک مي گه!
زن عمو لبخند زنان گفت:
- از بس پسرم محجوبه!
دلم داشت منفجر مي شد! کاش... کاش يکي بود تا جفت پا برم تو کبدش! کلافه دستي به صورتم کشيدم و گفتم:
- بهتره ديگه من رفع زحمت کنم.
و پاشدم. زن عمو و دخترها اصرار مي کردند شب بمونم. اما فايده نداشت، اين جا جاي خوبي براي خالي کردن بغضم نبود!
مهسا:
- ما چه ساده ايم! خب معلومه که دلش نمي خواد بمونه! منتظر تلفن آقاشونه!
چپ چپ نگاش کردم. آهان... خودش بود! کاش مي شد جفت پا برم تو...! فکرم رو منحرف کردم. با لبخند ساختگي از مونا خواستم به آژانس زنگ بزنه! وقتي رسيدم خونه، سريع لباسم رو عوض کردم و رفتم زير پتو. قلبم به شدت مي زد! و لب هام به همون شدت مي لرزيد!
احمق... چه طور تونست جلو بقيه اين جوري من رو سنگ رو يخ کنه؟ حيف نون!
چشماي نمناکم رو روي هم فشردم:
- به درک! اصلا مهــم نيست!
و واسه دلخوشي قلبم، سرم رو تکون دادم. کمي بعد، کلافه و يک دفعه پتو رو زدم کنار و با صداي بلند گفتم:
romangram.com | @romangram_com