#حریم_و_حرام_پارت_164
- مهنّـا!
پنجه هاش رو فرو برد تو موهام و خش دار زمزمه کرد:
- منم تشنه ام! خیلی تشنه!
نی نی چشماش تو تاریکی می درخشید. این بار نمی ترسیدم و حضور مزاحمِ یادِ دادبه هم نتونست، حس عجیبی رو که بهم سرایت می کرد رو ازم دور کنه! یه حسی مثلِ...!
داغی لب هاش نذاشت به ادامه ی فکرم و توصیف حس مبهمم برسم! وا موندم! میون خروار خروار تعجب! دست چپم از فشار دستش در حال خرد شدن بود! ثانیه هایی به دست و پا زدن پرداختم؛ اما کم کم، تنها فکری که من رو به آرامش دعوت کرد این بود که: « مهنّا محرم شده ی فصل دوم زندگیته! »
لب هام خیس شده و طعم سرد نعناع به خودش گرفته بود! شربت نعنایی که آرومش می کرد و عادتش بود! صدای برخورد حلقه هامون، با نفس های خواستنی مهنّا، حالم رو عوض کرده بود!
لب هام زخم نمی شدن، درد نمی گرفتن، فقط آروم میون لب هاش تغییر حالت می دادن!
ثانیه هایی با آرامش گذشت و من نمی دونم بین این هارمونی حرکات، همراهیش کردم یا نه! آروم و بی حرکت که دیدمش، صورتم رو عقب کشیدم. چشماش رو از هم وا کرد. زل زدم به چشمای خمار شده اش. صورتش رو برگردوند و گفت:
- آبت رو بخور و... برو!
- مهنّـا!
برگشت. دوباره چشماش از خشم سرشار بود:
- نشنیدی چی گفتم یا تشنه ات نیست؟!
لیوان روی میز رو به طرفم گرفت:
- بگیــر!
آروم لیوان رو گرفتم. جلو یخچال از آب پرش کردم و بدون این که نگاش کنم به سمت اتاقم رفتم. لبه ی تخت نشستم. به لیوان لبریز از آب خیره شدم. چرا وایسادم و خواستنش رو نگاه کردم؟! چرا... چرا از ب*و*سه اش فرار نکردم؟! چرا وحشتِ گذشته نیفتاد به جونم؟!
ناخواسته لبخند محوی روی لبم نشست. تشنه ام بود. قلپ قلپ آب لیوان رو سر کشیدم. بوی نعناع می داد!
***
حوله ام رو برداشتم و به قصد یه حموم درست و حسابی از اتاق بیرون زدم. خونه عجیب سوت و کور بود. بی خیال، تنم رو به آب سپردم. زیر خنکای آب، تجربه ی ب*و*سه ی خوش بوی مهنّا، قلقلکم داد! قطراتِ ریزِ آبِ روی لب هام رو فوت کردم و تموم! موهام رو بعد از خشک کردن، برس کشیدم. به سمت کمد رفتم. بلوز مشکی آستین کوتاهی با جین هم رنگش بیرون کشیدم. اوم... با وسواس پوشیدم. جلو آینه رژه رفتم. یه آرایش محو از واجبات بود! انجام شد. خوب بود! خوب و کافی. به چشم می اومد!
به سمت در رفتم. یه مکث! از خودم پرسیدم: « واسه کی پوشیدی؟ این آرایش واسه چیه؟ »
ابرویی بالا انداختم: « راست می گی ها! مگه چی شده؟ »
یه قدم برگشتم عقب: « درش میارم! »
لبم رو جمع کردم: « مگه مریضی؟ »
و بی توجه به داد و فریادهای عقلم از اتاق بیرون اومدم. پشت در اتاقش ایستادم. لبم رو از داخل گزیدم. بعد شونه ام رو بالا انداختم! سرحال به سمت آشپزخونه روونه شدم. خبری از صبحونه ی همیشگی نبود! پس معلومه هنوز خوابه! چای ساز رو روشن کردم. به سمت یخچال رفتم. رو به روی یخچال، بی اراده لبخندی زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com