#حریم_و_حرام_پارت_142
نگاه همه از روی من سبک شد به سمت او. دستپاچه و عصبی نگاهش رو ازم گرفت:
- مبارکه ان شاا...!
و صدای هلهله کشیدن زن عمو واسه تک پسرش، اون قدر بلند بود که کسی صدای ضجه ی دلم رو نشنید! احساس سرگیجه گرفتارم شد، حال من بدتر از سرگیجه ی ناخونده بود! ضعف داشتم. پاهام به گز گز افتاده و نا نداشتند! میون این احوالم، عمو بی هوا من رو تو ب*غ*لش کشوند! متنفر بودم از این حرکت!
عمو:
- مبارکه دخترم! چشمم رو روشن کردی ماهک جان! پیر شید پای هم!
نمی دونم نگاش کردم یا نه! اما صدای زن عمو سرِ سنگینم رو به سمت خودش کشوند:
- خب...عروس ما رو کی می دید ببریم؟!
منظورش چی بود؟ با تعجب به مامان که اشک شوق به چشم داشت، نگاه کردم. بابا جواب داد:
- دلم می خواد تا قبل از رفتنمون، خیالم از بابت ماهک راحت بشه!
بی طاقت و شوکه گفتم:
- کجــا؟!
گریه ی مامان غافلگیرم کرد. زن عمو دستش رو دور شونه های مامان حلقه کرد:
- بـس کن مهتاب! دخترم از ترس زهره اش ترکید!
از جا بلند شدم. پاهام درد می کرد. این رو فقط دو نفر می دونستن! به طرف مامان رفتم:
- کجــا مامان؟!
به سمتم قدمی برداشت و با نگاهش خواست که آروم باشم!
-کجـا؟!
مامان:
- بابات خواست قبل از جواب قطعیت بهت چیزی نگم!
- گفتــم کجــا؟!
صدای بابا از پشت سر، آوار شد روم:
- مأموریت دو ساله، لهستان!
عمو میون آوار سنگین رو دلم گفت:
romangram.com | @romangram_com