#حریم_و_حرام_پارت_141

نگاهم رو به چشمای تیره اش دوختم. دلیل دیگه ای به ذهنم نمی رسید. چشماش رو به روی نگاه م*س*تاصلم نرم روی هم گذاشت:

- تو که مخالفی، چرا گذاشتی به این جا برسیم؟

ساده و صادقانه گفت:

- مجبور شدم!

مهنّا:

- عمو؟!

سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. لحظه ای بعد، در کمال ناباوری گفت:

- اگه راضی نیستی، خودت گلیمت رو از آب بکش بیرون! درسته پر از آبه و سنگین، اما اگه بخوایش می تونی بکشیش بالا! من نمی تونم بعد از اعلام انتخاب عاقلانه ام، شعور خودم رو ببرم زیر سؤال!

و جلوی تته پته ی زبونم به سمت در ورودی رفت.

- صبر کن!

ایستاد. عاجزانه گفتم:

- من نمی تونم!

بدون این که به سمتم برگرده گفت:

- مشکل خودته!

و وارد خونه شد. باورم نمی شد این طور راحت همه چیز رو به گردن من بندازه! یعنی براش نظرم مهم نبود؟ حاضر بود زندگیش رو این جوری شروع کنه؟ از سر ناتوانی قطره ای اشک از گوشه ی چشمم پایین اومد. خدایا حالا چی کار کنم؟ سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم. خــدا! هستی؟ می بینی من رو؟ نفسم رو دادم بیرون. یکی مدام زیر گوشم زمزمه می کرد: « خود کرده را تدبیر نیست! »

کاش بود! کاش....

رد اشکم رو از گونه ام پاک کردم و خسته تر از همیشه وارد خونه شدم. همگی با دیدنم ساکت شدن! عمو با دیدن دست و پای بی جونم، پیش دستی کرد و گفت:

- بیا این جا عزیزم! بیا پیش من.

درمونده به جای خالی کنارش نگاه کردم. نشستم. عمو به آرومی پرسید:

- خوبی؟

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. پس ادامه داد:

- خب عمو جون؟!

به چشمای نگران مامان نگاه کردم. چی باید می گفتم؟! برگشتم سمت بابا. زل زدم به نی نی چشمان فراریش و گفتم:

- هر چی بابا بگن!

romangram.com | @romangram_com