#حریم_و_حرام_پارت_136


تکون سختی خوردم. مخاطب این سوال جرأتم بود، آیا؟ دستم رو لرزون روی لبم گذاشتم و به آرومی گفتم:

- من... من ه*ر*زه ام؟

به جلو خم شد:

- اسمش رو چی گذاشتی؟ عاشقی؟!

سری تکون و ادامه داد:

- نگفتم بیای تا این جا، با هم لغت نامه ورق بزنیم!

تلویزیون رو خاموش کرد:

- گفتم بیای تا... تا آخرین وظیفه ی پدری رو در حقت تموم کنم!

با پرسیدن این سوال از خودم که اون وظیفه چی می تونه باشه؟ ضربان قلبم بالا گرفت!

بابا:

- عموت، صبح تو رو واسه مهنّا... از من خواستگاری کرد!

تنها چیزی که به گوشم خورد، صدای قلپ فرو بردن آب دهانم بود و چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که، مهنّا من رو کی دید؟ دو روز پیش!

بابا پاش رو انداخت رو اون یکی پا و گفت:

- فکرات رو بکن و جواب بده!

- خواست خود عموئه یا...

میون حرفم اومد:

- مطمئن باش، اگه پیشنهاد خود داداش بود اون و منصرف می کردم اما... مهنّا خودش خواسته!

سرم رو انداختم پایین:

- آخرین وظیفتون شوهر دادن منه؟!

بابا:

- هیچ اجباری واسه جواب مثبت نیست! اما اگه این مورد رو رد کردی، واسه موارد دیگه، فکر کن پدری نداری! درخت کج، چاره اش آتیشه!

از تعجب گردنم رو سیخ نگه داشتم! زل زدم بهش. هیچ نشونی از مهر پدری تو چشماش ندیدم.

- پس آخرین وظیفه ی پدریتون، شوهر دادنم به برادر زادتونه؟!


romangram.com | @romangram_com