#حریم_و_حرام_پارت_135

ته دلم خالی شد. دفتر رو برداشتم و توی کشو گذاشتم. به طرف در اتاق رفتم.

مامان:

- ماهک!

چرخیدم به سمتش.

مامان:

- ازت خواهش کردم مادر! روم و زمین ننداز!

سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم:

- هیچ اتفاقی نمی افته.

و زدم بیرون. مطمئن بودم؟ مطمئن بودم که اتفاقی نمی افته؟! نمی دونم! اما مطمئن بودم که مسئله ی مهمیه که مامان این جوری پی ریزی می کرد!

پایین پله ها که رسیدم، دستم رو روی قلبم گذاشتم. بعد از اون...اون روزهای آخر فروردین ماه منحوس! این اولین رو در روییِ ما بود. بی رو دربایستی می گم، وحشت داشتم! خدا رو صدا زدم. خــدا، خدایا... اوف، آرومم کن!

و بالاخره رسیدم به اون م*س*تطیل پذیرایی نام! صاف نشسته و زل زده بود به صفحه ی تلویزیون. سرفه ای کردم، منتظر! بدون این که نگام کنه با دستش اشاره به مبلی کرد و گفت:

- بشیـن.

نشستم و نگاش کردم. خیلی وقت بود از این فاصله ندیده بودمش!

- با من کاری داشتین؟

و بعد فکر کردم چه جرأتی!

نگاهش رو چرخوند روم:

- خیلی سعی کردم کاری به کارت نداشته باشم. اما نشد!

چشمام به غم نشست.

ادامه داد:

- کاری که تو با من کردی... چی بگم بهت؟!

دستام رو مشت کردم. جرأت، یه جرأت دیگه!

- و شما هیچ وقت نپرسیدی چرا!

به سوالم یا به جرأتم، پوزخندی زد و گفت:

- ه*ر*زگی دلیل می خواد؟!

romangram.com | @romangram_com