#حریم_و_حرام_پارت_119
جمع کردم خودم رو:
- اُه آره! صبر کن.
دل رو زدم به دریا، گویا منتظر بهونه بودم. گوشی رو روشن و تند و سریع بلوتوث رو on کردم. مهسا مشغول فرستادن شد و ویبره ی پی در پی باعث شد تا دلهره به جونم بشینه. یعنی ممکنه یکیش پیامی از دادبه باشه؟
بیشتر عکس ها رو فرستاد و بحث دوباره به خواستگار مونا کشیده شد. زیر چشمی به گوشی نگاه کردم؛ پیام! سه پیام از دادبه!
اولیش رو باز کردم:
- دلم واست تنگ می شه!
لب هام شروع کرد به لرزیدن!
دومی:
- کاش این جوری از هم خداحافظی نمی کردیم!
قلبم با هیجان می زد و سومی:
- نمی خواستم این جوری بشه! من رو ببخش ماهکم!
نگاهم به روی ساعت چرخید. بی اراده شماره اش رو گرفتم. نفسم تو سینه حبس شد.
صدای آشنای خانومی تو گوشیم پیچید که به زبانِ.... می گفت:
- دستگاهی که شما با آن تماس گرفته اید، خاموش است یا خارج از نقطه ی خدماتی است!
***
- عامو سِی حاجیه خانـــــوم ما رو!
میون خنده و جیغ و داد بچه ها پریدیم تو ب*غ*ل هم! سرم رو روی شونه اش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. چه بوی خوبی می داد! مثل همیشه! کنار گوشم زمزمه کرد:
- خیلی براتون دعا کردم خانوم گل!
فرصت نکردم بپرسم چه دعایی! یلدا از عقب مانتوم رو کشید و گفت:
- بسه بابا، داریم بهتون شک می کنیما!
حبیبه هینی کشید و گفت:
- مکه بــــوده ها!
از مریم جدا شدم و همگی خندیدیم.
فهیمه گفت:
romangram.com | @romangram_com