#حریم_و_حرام_پارت_118
- باشه! برو!
دماغم رو کشیدم بالا:
- فقط زود برگرد!
سکوتش عذابم می داد. کاش چیزی می گفت. وقت سکوت نبود!
صدام می لرزید:
- مواظب خودت باش!
آروم اسمم رو صدا زد:
- ماهک؟!
- خدافظ.
نذاشتم دوباره طنین اسمم به گوش برسه، گوشی رو خاموش کردم و دمر خودم رو روی تخت انداختم. توقعم نمی شد دقیقه ی نود از این موضوع مهم با خبر بشم! حق من مطلع شدن از این تصمیم و همراه بودن باهاش بود! چرا؟! چرا روز آخر؟
کل خوشی های این چند روز از قلمه ی دماغم در اومد!
شب آخر بود و همه برای خداحافظی به منزل ما آمده بودند. میون جمع دخترونه و بگو و بخند، نازنین جدی گفت:
- کاش دیگه نمی رفتید!
به چهره ی گرفته اش لبخند تلخی زدم:
- پس مدرسه چی؟
نازنین پلکی زد و با تغییر لحن گفت:
- بعد از کنکور جلدی پا می شی میای ها! نبینم....
روشنک وسط حرفش پرید:
- حتما میـــان، مگه نه مونا خانـــــوم؟!
مونا رنگ به رنگ شد و گفت:
- تا قست چی باشه!
فکرم از سر و سامون در رفت، کلافه نگاهی به گوشیم انداختم. مهسا نگاهم رو پا پی شد و گفت:
- بلوتوثت رو روشن کن، عکسا رو بفرستم واست.
romangram.com | @romangram_com