#حریم_و_حرام_پارت_109
سری تکون داد و مشغول شد. برگشتم و با نگاهم به دنبال بابا اینا گشتم. اوناها! تازه داشتن از خروجی رد می شدن. نیم نگاهی به فروشنده انداختم که داشت اطلاعاتم رو وارد می کرد.
لحظاتی بعد، از طرفی بابا اینا میون عده ای آدم محاصره شدن و از طرف دیگه فروشنده برگه ای رو به روم گذاشت و خواست که اون رو امضا کنم. اصلا حواسم به استقبال کننده هامون نبود! بدون خوندن بندهای قانونی تعهدنامه، امضا کرده و بسته رو توی کیفم پرت کردم. با گام های بلند خودم رو به بابا اینا رسوندم:
- یکی هم ما رو تحویل بگیره!
همه به سمتم برگشتن و من با خوشحالی ناشی از گیر آوردن بی دردسر یه سیم کارت، به چهره ی تک تک افراد رو به روم نگاه کردم. عمو مجتبی، عمو مرتضی. دایی مسعود و خاله سودابه. نازنین، روشنک و فرهاد. مونا و مهسا. اول از همه به سمت عمو مجتبی که از همه بزرگ تر بود رفتم و در آ*غ*و*شش جا گرفتم و یکی یکی، نفرات بعد.
با دعوت عمو مجتبی از کسایی که واسه استقبال از ما اومده بودن همگی به سمت خونشون راه افتادیم و قرار شد تحویل سال هم که بعد از نیمه شب بود رو با هم بگذرونیم.
به خونه ی عمو مجتبی که رسیدیم، باز هم بازار ماچ و ب*و*سه ی استقبال کننده های بخش دوم داغ شد! زن عمو و زن دایی و کوچیک ترین اعضاهای خانواده. جای زن عمو زهرا واقعا خالی حس می شد!
بعد از این که همگی آروم گرفتیم، به سمت دستشویی رفتم و اون جا سیم کارت رو روی گوشیم انداختم. وقتی فعال بودنش رو دیدم، از خوشحالی همون جا بالا و پایین پریدم. ماچ محکمی از موبایل گرفتم. آبی به صورتم پاشیدم و اومدم بیرون.
کنار دخترها نشستم. نازنین دختر عمو مرتضی هم سنِ خودم بود، روشنک دختر خاله و یک سال از ما کوچک تر بود. مونا و مهسا هم دخترای عمو مجتبی بودن تو رده های سنی متفاوت! مونا سه سال بزرگ تر و مهسا سه سال کوچک تر از ما بود.
دقایقی به حرف زدن می گذشت که مونا و مهسا برای کمک به زن عمو صدا زده شدن. روشنک و نازنین هم همراهیشون کردن، موندم من! بهترین زمان برای پیام دادن به دادبه! گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و نوشتم:
- سلام عزیزم. ما رسیدیم.
وقتی دریافتی پیام رسید، خیالم راحت شد. طولی نکشید که پیامی به دستم رسید. سریع بازش کردم. خودش بود! دادبه:
- رسیدن به خیر گلم! از دلتنگی موندم به کجا پناه ببرم! حالت که خوبه خانومم؟!
- من خوبم. تو رو خدا ناراحت نباش! خوب نیست سال نو با ناراحتی شروع بشه. تو رو خدا، به خاطر من!
دادبه:
- باشه، به خاطر تو! تا لحظه ی سال تحویل به یادتم!
فشاری به گوشی وارد کردم و پس از یه نفس عمیق، اون رو توی جیبم گذاشتم.
بعد از شام، آقایون واسه استراحتی کوتاه تا لحظه ی سال تحویل به اتاق های حاضر شده رفتن. ما موندیم و خانوم ها. کوچیک ترها بعد از کمی ورجه وورجه کردن، خوابیدن. مادرها شروع کردن به صحبت های تلنبار شده در این ایام! و ما دخترها هم دراز به دراز افتادیم و به حرف های دخترونه ی خودمون پرداختیم.
روشنک حسابی سر به سر مونا می ذاشت. آخه مونا در وقت اضافه، واسه جواب دادن خواستگارش به سر می برد! ما هم با شنیدن این خبر به روشنک پیوستیم و خونه رو از خنده و جیغ و داد گذاشتیم رو سرمون! واسه روحیه ی نازنین هم بد نبود!
نیم ساعتی مونده به سال تحویل، بزرگ ترها از چرت پا شدن و همگی بعد خوردن یه چایی خوش رنگ، سرحال و قبراق دور سفره ی هفت سین جا خوش کردیم. فرهاد پسر خاله ی محترم هم یه لحظه آروم و قرار نداشت. لحظه های آخر، با تعارف آدامس برقی، جیغ همه رو در می آورد و آخر هم با تشر شوهر خاله ریز ریز خندید و یه کنجی به انتظار نشست.
زیر چشمی همه رو از نگاه گذروندم و به دادبه پیام دادم:
- فقط ده دقیقه مونده عزیزم، آرزو کن!
زمانی که فرستادم، صدای جیغ مهسا که تلفن به دست به سمت سالن بزرگ خونه می دوید، همه ی نگاه ها رو به خودش کشوند!
مهسا با خنده به سمت عمو مجتبی رفت و گفت:
- بابا....بابا....مُهنّا است!
romangram.com | @romangram_com