#حریم_و_حرام_پارت_106


دادبه:

- سلام خانوم خانوما. این حرفا چیه که می زنی دردت به جونم؟ خدا نکنه!

بغض کردم.

دادبه:

- ماهک؟

- پس فردا، داریم می ریم ایران!

لحظاتی سکوت!

دادبه:

- قرار نبود که؟!

- بدون این که چیزی به من بگن، تصمیم گرفتن.

باز هم لحظاتی با سکوت گذشت. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:

- می شه امروز همدیگه رو ببینیم؟

با صدایی خش دار پرسید:

- رفتی فرودگاه؟

- تو راهم، دارم می رم.

دادبه:

- کارت که تموم شد میام دنبالت.

- باشه، منتظرتم.

وارد فرودگاه شدم. چشم چرخوندم و میون جمعیت مریم و خانواده اش رو دیدم. پس دیر نشده بود. به طرفشون رفتم.

مریم با دیدنم اخمی کرد و گفت:

- چرا دیر کردی؟ دیگه باید بریم!

جوابش رو ندادم و به بقیه سلام کردم.بعد رو به او گفتم:

- ببخشید درگیر بودم. ما هم پس فردا می ریم ایران.


romangram.com | @romangram_com