#حریم_و_حرام_پارت_105
- جانم ماهک؟
نفس راحتی کشیدم و موقعیتم رو پیدا کردم. نگاهی به آینه و چشمای آقای حسنی انداختم و گلایه وار گفتم:
- این حرفا چی بود که گفتی؟
دادبه دلجویانه جواب داد:
- قربونت برم، ماهکم! تو رو خدا فکر خاصی نکن! بذار برات توضیح بدم.
آب دهانم رو قورت دادم.
دادبه:
- یکی از شرایط تدریسم این بود که متاهل باشم! این بود که....چه طور بگم؟ این جوری شد که بابا، متاهل بودنم رو خودش به مدیر تضمین کرد.
- چرا بابات؟
دادبه:
- پس کی؟ شناسنامه سفید؟!
چیزی نگفتم.
ادامه داد:
- باور کن همه چیز فرمالیته است! ماهک، صدام رو داری؟
- امیدوارم همینی که می گی باشه!
و ارتباط رو قطع کردم. دلم گرفته بود. از همه چیز و همه کس! و من همه چیز و همه کسم دادبه بود! بعد از اون شبِ....اون شب....توقع نداشتم من رو به حال خودم بذاره! این اتفاق امروز هم....لعنت به من! شوک سختی بود. ساعت های زیادی رو با این فکر و تو بی خبری گذرونده بودم. نیاز به آرامش داشتم.کاش دادبه بیشتر من رو می فهمید و آرومم می کرد.
گوشی رو خاموش کردم. به موبایل خیره شدم و از خودم پرسیدم:
- بیشتر از این؟!
هر چه به عید نزدیک تر می شدیم، برنامه ریزی های مامان جدی تر می شد! و یکی از اون برنامه ها، بازگشت به ایران و یه دیدار پانزده روزه بود! پانزده روز؟! نه، هم برای درس خوندن به این چند روز نیاز داشتم، هم دوری از دادبه برام غیر قابل تحمل می شد. همین سه، چهار روزی که مدرسه تعطیل شده بود هم، دوری به قدر کافی عذابم می داد.
دقیقا روزی که بابا بلیط ها رو روی میز گذاشت، روزی بود که می بایست برای بدرقه ی مریم و خانواده اش، به فرودگاه برم. ناراحت و دمغ آماده شدم و از خونه زدم بیرون.
بدون مشورت نهایی با من تصمیم به رفتن گرفته شد. اصلا راضی نبودم. مخصوصا با این که خانواده ی آقای کیان قصد مسافرت به جایی رو نداشتن. هنوز این خبر رو به دادبه نداده بودم. دلم نمی خواست این موضوع رو پشت تلفن بهش بگم. می دونستم می زنم زیر گریه و دادبه این رو نمی خواست! واسه همین پیام دادم:
- ما هم رفتنی شدیم!
به فرودگاه رسیدم که موبایلم زنگ خورد:
- بله؟
romangram.com | @romangram_com