#هر_اشتباهی_عشق_نیست_پارت_96

مامانم از ديدنش اونم با اين چشاي گريون داشت سكته مي كرد ... كه با ايما اشاره بهش فهموندم هيچي نگه كه اوضاع حاج خانوم بدتر از اين نشه ...

يه دو ساعتي خوابيدن و استراحت كردن ... مامان يه سوپ خوش مزه پخت و با اصرار مجبورشون كرد بخورن ... بعدشم يه عالمه پولو ماهيچه تو معده كوچيك حاج خانوم جا كرد
آخه مادر من معده اون بنده خدا رو با معده من و آريا و بابا يكي فرض كردي ؟!!!

ديگه داشت ... مي آورد بنده خدا كه مامانم دست از سرش برداشت ...


مامان من بهترين پرستار دنيا بود ...

اما اصلا استعداد رياضيش خوب نبود مخصوصا واسه مقايسه گنجايش معده ها ...!
بعد نهار من و مامان و حاج خانوم توي اتاق بوديم و حاج خانوم داشت ازبدبختياش ميگفت

مامانم پا به پاش غصه مي خورد و بغض مي كرد ولي سعي مي كرد اشك نريزه چون قبلا بهش سفارش كرده بودم ...
صداي بوق ماشين آريا رو شنيدم ...

بي توجه دوباره به حرفهاي حاج خانوم گوش كردم كه بازم بوق زد ... چند تا بوق ممتد كه ديگه مامانم با يه نگاه بهم فهموند پاشو برو ببين چشه !!!

با عصبانيت رفتم آشپزخونه و پرده رو زدم كنار داد زدم

- چته ؟؟؟ همين مونده كه با بوق ، نت بت هوون سرمون هوار كني ... مهمون داريم رعايت كن ...

پرده رو انداختم تا اومدم برم بيرون كه يهو مثه اجل معلق پريد جلوي در آشپزخونه...

romangram.com | @romangram_com