#هر_اشتباهی_عشق_نیست_پارت_3

پا شدم رفتم توي كلبه يه خورده به خودم رسيدم ... مانتوي قهوه ايم و پوشيدم و شال همرنگش و انداختم رو سرم و يه خورده عطر به شالم و رفتم به سمت شهر...

با سختي رو پاهام راه مي رفتم به جاده رسيدم ...با اولين ماشيني كه چراغ داد سر جام ميخكوب شدم ...واسه من مكث كرده بود ...؟!
مغزم كار نمي كرد حتي ديگه نمي تونستم خودم رو روي پاهام نگه دارم . ..

بدون هيچ فكري سوار شدم اگرم مي خواستم فكر كنم فكرم كار نمي كرد...

آخه مغز من عادت نداشت بي غذا كار كنه ...!!!

مي دونستم چهار روز طاقت آورده بودم كه اين كار رو نكنم اما گرسنگي امونم رو بريد ه بود


وقتي سوار شدم چشام تار شده بود با همون چشاي تار راننده رو ديد زدم ...

يه مرد مو مشكي با پوست سفيد و براق كه بوي عطرش و بيشتر از خودش حس كردم با يه جليقه آبي و بلوز سفيد ...

بوي عطرش حالم و بهم مي زد خودش چي باشه ديگه ! ... داره كجا ميره اول بايد بهش بفهمونم گشنمه بعد كه يه غذايي بهم داد از دستش فرار كنم البته اگر پرتم نكرد بيرون ... نمي دونست به كاهدون زده بيچاره...

خدايا ببين چقدر حقير شدم كه به خاطر يه لقمه نون بايد چه غلطائي انجام بدم ...اگر بابا اينجا بود با دستاي خودش هلم مي داد اون دنيا ...!

خدايا نمي دونستم اين قدر سخته...

تا اومدم حرف بزنم و ازش درخواست غذا كنم از حال رفتم ...

romangram.com | @romangram_com