#هر_اشتباهی_عشق_نیست_پارت_18
بي حرف رفتم بيرون...چهره درهم بابا رو ديدم كه اصلا نگام نمي كرد و روي مبل نشسته بود با انگشت به دسته مبل ضربه مي زد گويا عصبي بود ...
طبيعيه... بي خيال حرف نزن آني... فقط گوش كن بعد با استاد مشورت مي كني... قول داده كمك كنه بدبخت نشم !
- بابا اگر فكر كردي الان كه برگشتي اوضاع اوني ميشه كه تو مي خواي خيالاتت رو از توي ذهنت حذف كن...
- يا بايد همون جائي كه رفتي مي موندي تا من و مامانت يادمون مي رفت يه دختر معصوم بزرگ كرديم
يا حالا كه برگشتي بايد حرف گوش بدي ...
نمي گم من تعيين مي كنم با كي ازدواج كني ...من سه گزينه كه نه ، چهار گزينه پيش روت مي زارم... از بين اين چهار نفر بايد يكي انتخاب شه اونم طي يه ماه ...
هيچي نمي گفتم ....
فكر كرده بردشم ...حيف كه بايد حرف استاد رو گوش مي كردم وگرنه الان بايد محكم مي گفتم نه ...نمي خوام...
زندگي منه و هيچ اجباري رو قبول نمي كنم... من ازدواج بكن نيستم... نه تو اين سن...اونم با اون سه تا ...
اون چهارمي كي بود؟ قبلا كه سه تا بود خدا بخير بگذرونه ...
مامانم با چهره مهربون و نگران فقط نگام مي كرد كه بابام ادامه داد
romangram.com | @romangram_com