#هر_اشتباهی_عشق_نیست_پارت_102
همينطوركه دستاي مامان و حاج خانوم در حال حركات موزون بود و صداي ترانه هم تا فراصوت زياد بود
مامان با اشاره فهموند كه از بيرون خبر بگيرم ببينم اوضاع چطوره ...
سريع رفتم بيرون ولي دلم سوخت كه صحنه به اون باحالي رو دارم از دست مي دم ...
همه چي آروم شده بود تو اتاق آريا سرك كشيدم رو تخت دراز به دراز افتاده بود و دستش رو روي پيشانيش گذاشته بود و هدفن به گوشش ...
رفتم پيش مامان و بهش فهموندم چراغ سبزه ...
ترانه رو كم كرد و رفت بيرون ..
حاج خانوم كه هنوز داشت مي خنديد رو به من كرد
- آني جان مامانت خيلي دل خوشي داره هان قدرش رو بدون... فقط مادر يه مسكني چيزي بيار ...
جلوي خودم رو به سختي گرفتم و به محض خروج حاج خانوم يه دل سير خنديدم ...
بنده خدا ... فكر كنم به كل بيتا رو با اين شوك فراموش كرد ...!!!
با آوردن نام بيتا تو ذهنم خندم رو درسته قورت دادم ... رفتم تو اتاق آريا در رو بستم و نشستم روي صندلي ميز تحريرش ...
- چي كار كردي كه بابا از دستت شكاره
romangram.com | @romangram_com