#هر_اشتباهی_عشق_نیست_پارت_101
من كه شاخاش رو مي ديدم كه از تعجب در اومده بود... مامان رو نمي دونم ...
به جرات مي تونم بگم شيشه ها مي لرزيدن !!!
آخه بيتا از عقائد ديني مامان خيلي تعريف كرده بود واسش !!!
حاج خانوم با اينكه تعجب كرده بود و هاج و واج به مامان نگاه مي كرد كه بشكن مي زد
خواست به بهونه دستشوئي از اين صداي بلند خلاص شه و از اتاق بره بيرون كه مامان دستش رو گرفت و گفت
- تا نرقصيد نمي زارم بريد بيرون...!!!!
بي نوا بايد هر طوري شده نگهش مي داشت تو اتاق كه آتش بس پدر و پسر اعلام شه ...!
حاج خانوم به من نگاه مي كرد كه از شدت خنده دلم رو گرفته بودم و خودش هم خندش گرفته بود
طفلي مامان مجبور بود به خاطر آبروش كارهائي رو بكنه كه بعدا مطمئنم يه يه ماهي حرص مي خورد...
صحنه ، صحنه باحالي بود اونقدر خنده دار كه من با اون حال دمغم قه قهم رفته بود به آسمون
romangram.com | @romangram_com