#هر_دو_باختیم__پارت_62


- بله خودم حواسم هست!

الهام- چی می گی تو؟ دو دقیقه بیا بیرون ببینم چی تو سرت می گذره؟

الهام- متأستفم عزیزم الان نمی شه... باشه برای بعد..

قبل از این که هر حرف دیگه ای بزنه تلفنو قطع کردم و رفتم رو به روی مهناز نشستم.

ظاهرا خوب تونسته بودم خرش کنم.. از اونی که فکر می کردم خیلی ساده تر بود. ولی لازم بود بیشتر از اینا بهش نفوذ کنم.. خب به هر حال قرار بود کاری کنم که هر روز اونو شرکت بکشم...

درونم لبخند خبیثانه ای به افکارم زدم ولی در ظاهر یه لبخند مهربون.

- راستی مهناز صداتون کنم یا خانم تابش؟

مهناز که هنوز یکم تو شوک بود کمی سرشو کج کرد و گفت: هر طور راحتی.. من خیلی رو این قضیه حساس نیستم.

لبخندی به این حرفش زدم: اسم کوچیک منم ترنمه.

سکوت بینمون برقرار شد. باید با یه حرفی این سکوتو می شکستم ولی نمی دونستم چی!

الهام قهوه رو اورد. داشت قهوشو می خورد که سؤالی به ذهنم رسید.

- مهناز جان خب چرا به جای این که هر روز بیای شرکت و با جای خالی مهندس رو به رو بشی نمی ری خونشون؟!


romangram.com | @romangram_com