#هر_دو_باختیم__پارت_61

چشمای الهام گرد شد. مهنازم دست کمی از اون نداشت. ولی مهناز خیلی سریع خودشو جمع کرد و شاکی گفت: بله... ظاهرا هر وقتم میام اینجا ایشون بیرون از شرکته.. اخه ادمی با شأن اون باید کارای بیرون از شرکت رو انجام بده؟؟

برای این که ارومش کنم دست گذاشتم رو نقطه ای که احتمال می دادم بهش حساس باشه.

با یه لحن کاملا امرانه گفتم: ببین مهناز جان مهندس تابش برای یه قضیه بی خود شرکت پدرشو ول کرده.. شاید این طوری قدر اون روزا رو بدونه برگرده سر خونه و زندگیش.. مطمئن باش ایشون هر چی سختی بکشه زودتر سر عقل میان.

دیگه چشمای هر دوشون واقعا دیدنی بود. به زور خودمو کنترل کردم به این قیافه ها نخندم.

لبخندمو تجدید کردم و چند قدم به مهناز نزدیک تر شدم.

- نظرت چیه تو اتاق من منتظر مهندس بمونی؟

مهناز فقط مات و مبهوت داشت منو نگاه می کرد.

- سکوت علامت رضاست... پس میای.

خانم قاسمی لطف کنید بگید برامون قهوه بیارن.

دستمو گذاشتم پشت مهناز و چشم از الهام متعجب گرفتم: بفرمائید مهناز جان.

فکر کنم انقدر تعجب کرده بود حتی قدرت مخالفتم نداشت.. با هدایت دست من وارد اتاق شد.روی مبل نشست. منم اومدم بشینم که تلفن اتاقم زنگ خورد.

لبخندی به مهناز زدم و رفتم سمت میزم و تلفنو برداشتم: بله؟

الهام- معلوم هست داری چی کار می کنی؟؟

romangram.com | @romangram_com