#هر_دو_باختیم__پارت_124


بابا دست ترانه رو از دور گردنش باز کرد و گفت: فعلا برو اون ور می خوام برم استراحت کنم.

ترانه از روی مبل بلند شد و گفت: بابا الان که خیلی زوده!!

پدرم- خب خسته ام دیگه.

رو به مامان ادامه داد: خانم شما هم بهتره زیاد نشینی.. چشمات خیلی خستس!

مادرم- اره.. منم خسته ام. تو برو منم الان میام.

بابا شب بخیر گفت رفت تو اتاق. مامانم ده دقیقه بعدش رفت!

ترانه- این دوتا چقدر تابلو ما رو پیچوندن!!

رفتم روی مبل دو نفره کنارش نشستم و خودمو بهش چسبوندم و اروم گفتم: دیدی گفتم یه چیزی هست که اینا دارن از ما پنهان می کنن!

- خب باشه قبول.. حالا تو چرا انقدر روش حساس شدی؟

- نمی دونم...همش احساس می کنم این موضوع یه ربطی به من داره!!

هر دو سکوت کردیم. فکری تو سرم وول می خورد.

- می گم ترانه؟


romangram.com | @romangram_com