#‌هانا_پسر_تقلبی_پارت_89

اون از اهورا

اینم از ایناز..

فکر کنم برمیگشتم خونه بهتر بود

نگاهی به اطراف انداختم

و راه جاده رو پیش گرفتم

تا بتونم ماشینی پیدا کنم به شهر برگردم

تا رسیدن به جاده اصلی فکرم درگیر بود

حتما تا الان آیناز همه چی رو به ماهان گفته بود

با صدای بوق ماشینی نگاهمو از زمین کندم به راننده دوختم

اهورا_بیا بالا میرسونمت

اخمی روی صورتم نشست_دست از سرم بردار..بذار به زندگیم برسم ..چی از جونم میخوای؟؟

غم بزرگی توی چشماش خود نمایی میکرد و باصدای ارومی گفت_من میخوام فقط تورو به زندگیت برسونم...

راهمو پیش گرفتم_اگه تو سمتم نیای من به بهترین نحو به زندگیم میرسم

اهورا_ولی تو تا سوار ماشین نشی نمیتونی بری شهر به قول خودت به زندگیت برسی

حالا هم بهتره لجبازی نکنی و سوار بشی

نگاهم و از جاده گرفتم

راست میگفت

هیچ پرنده ای پر نمیزد

بدون حرف سوار ماشین شدم

و دست به سینه روی صندلی نشستم

زل زدم به بیرون

سنگینی نگاه اهورا رو حس میکردم

ولی ترجیح میدادم

romangram.com | @romangram_com