#هانا_پسر_تقلبی_پارت_31
عمو_باشه پسرم ،مواظب خودت باش ...
سری برای عمو رحمت تکون دادم از مغازه بیرون زدم
حس دوچرخه سواری نداشتم
پیاده به سمت پارک اخر خیابون رفتم
داخل پارک قدم میزدم
که چشمم به دکه روزنامه فروشی کنار خیابون افتاد
به سمت دکه رفتم روزنامه خریدم
روی نیمکت نشستم
صفحه نیازمندی هارو اوردم
با چشم دنبال شغلی مناسب میگشتم
ولی همه گزینه ها دنبال فردی تحصیل کرده بودند
نه من آس و پاس
روزنامه رو توی دستم مچاله کردم
تا شب سر فرصت نگاهی دقیق تر بهش بندازم
از کنار خیابون راه مغازه رو در پیش گرفتم
که صدای ترمز وحشتناک ماشینی
و بعد افتادن دختر جوانی وسط خیابون توجهم جلب کرد
همه چیز تو یک صدم ثانیه رخ داد
متعجب به صحنه رو ب روم نگاه میکردم
که جمعیت زیادی دور صحنه تصادف جمع شدند
به سمت جمعیت رفتم و کنارشون زدم
چشمم به چهره آشنا خورد
این که..
romangram.com | @romangram_com