#همسفر_گریز_پارت_45
رها خندید.
- یعنی عیب نداره باهاتون راحت باشم؟!
راهی گفت: بذار از دفعه ی بعد! حداقل اولین بار رعایت کن!
رها تکه ای گاتا برداشت.
- باشه! از دفعه ی بعد راحت میشیم... حالا استاد، میشه خواهش کنم یه کوچولو با این سازتون بزنین؟!
آرتین با لبخند گفت: اسمش ویولن سله!
رها باز خندید.
- باشه از دفعه ی بعد!
نفس گفت: آرتین، رها یه مدت ساکسیفون یاد می گرفته.
آرتین با تعجب گفت: ساکسیفون؟!
راهی گفت: تا اومد اسمشو یاد بگیره دلشو زد!
بعد به نفس گفت: امروز که وقت دارین؟
نفس گفت: بله... امتحان بعدی سه روز دیگه س. خوب وقتیه.
رها گفت: تا نرفتیم یه کم بزنین دیگه؟
نفس گفت: یکی از همون قدیمی ها رو...
آرتین نگاهش کرد.
-برای چیزی که تو می خوای، باید کوکشو عوض کنم.
بعد لبخند مهربانی زد که نفس فکرکرد "یعنی یه چیزی می زنم که دوست داشته باشی "
"قصه ی عشق"* را زد.
رها ساکت و متفکر به حرکت دست آرتین نگاه می کرد.
آهی کشید و بر خلاف چند دقیقه قبل، آرام گفت: صداش خیلی از ویولن بم تره... یه طور خاصیه.
آرتین ونفس همزمان به هم نگاه کردند و از سرشان گذشت " سوز بم خاص!"
هر دو انگار متوجه فکر همدیگر شدند که لبخند زدند.
راهی گفت: هر طوری که هست تو رو سِحر کرده... بریم؟... سه جا آماده س.
نفس گفت: باید آماده بشم و وسایلمو بردارم.
راهی سرش را تکان داد.
نفس به رها گفت: میخوای باهام بیای بالا؟ مامانم هم هست.
رها بلند شد: آره... خیلی دوست دارم پدر و مادرتو ببینم.
نفس نگاهی گذرا به نوید کرد.
نفس بلندی کشید و آرام گفت: پدرم ده سالی میشه فوت کرده.
رها انگار حرف بدی زده باشد، دستش را جلوی دهانش گرفت و متعجب به بقیه نگاه کرد. دوباره آه کشید و آرام گفت: متاسفم...
نفس در را باز کرد و لبخند زد.
- بریم.
آرتین به چشمهای نفس خیره بود. چشمهای قهوه ای درشت نفس ده ساله که عمیق بود و غمگین.
romangram.com | @romangram_com