#همیشه_یکی_هست_پارت_53

اين باعث ميشد كه دوباره يادم بياره كي هستم و هويتم چيه . من اين و نميخواستم چون بلبلي كه واسه خودم ساخته بودم با اين چيزا فرق داشت .

از حرفايي كه بين من و حسين رد و بدل شده بود هيچ كس خبر نداشت . كسي رو هم نداشتم كه باهاش درد دل كنم . مثلا ميرفتم به اكبر خرسه يا حسن بقچه اينارو ميگفتم ؟ اونوقت بهم نميخنديدن ؟ يا مثلا بچه هاي محل نگاهاشون بهم عوض نميشد ؟

ترجيح ميدادم بيشتر كار كنم و كمتر تو خونه ي حاجي بمونم . در به در با اكبر و حسن افتاده بوديم دنبال خونه . مدام پا پِيَم ميشدن كه آخه واس چي ميخوام جا به اون خوبي و از دست بدم و آلاخون والاخون بشم ؟ ولي همش چرت و پرت تحويلشون ميدادم . خوب جوابي نداشتم كه بدم .

اكبر و شهرام و حسن يه روز عصر اومده بودن در مغازه و با هم اختلاط ميكرديم . دوباره بحث خونه ي من شد شهرام گفت :

- من اگه جاي تو بودم سوار حاجي ميشدم اون يه دونه اتاق و كامل بذاره تحت اختيار خودت . بابا تصاحبش كن واس چي خودت و تو دردسر الكي ميندازي ؟

حسن گفت :

- زيادم بيراه نميگه ها . حالا گيرم خونه هم پيدا كردي . آخرش كه چي ؟ حالا هر روز بايد اثاثات رو كولت باشه از اين ور به اون ور . تازه با اين پول تو عمرا كسي پيدا شه توالتشم اجاره بده چه برسه به اتاق !

اكبر گفت :

- من هنوزم ميگم بيا خونه ي ما .

بالاخره سكوت و شكوندم و گفتم :

- دِ انقدر آيه ياس نخونين . به جاي اينكه وايسين اينجا و اين شِر و وِرا رو تحويل من بدين برين واسم دنبال خونه بگيردين من كه از صبح تا شب تو اين خراب شدم وقت ندارم .

يهو ديدم نگاه حسن يه جوري شد مثل آدمي كه ميخواد يه پيشنهادي بده ولي دو دله گفتم :

- چي تو مخ پوكت ميگذره ؟

يكم فكر كرد و گفت :

- هيچي . شدني نيست بيخيل

- بهت ميگم بگو حالا ديدي شدني شد !

گفت :

- داشتم فكر ميكردم اينجا هم بد نيست واسه موندنا . ميتوني به ممد آقا بگي همين جا تو مغازه بخوابي . نه پول پيش ميخواد نه اجاره ي نجومي ! تازه سر قيمتم ميتوني باهاش راه بياي . بالاخره مغازست خونه نيست كه ! هان ؟ بيراه ميگم ؟

حرف حسن تو فكر برد منو . فكر بدي نبود . حداقل ديگه منت دُكي رو سرم نبود . حسينم نميديدم . اكبر گفت :

- حسن اين چه پيشنهاديه آخه ؟ مگه ميشه اينجا زندگي كرد ؟ تو مغازه ؟ خودت بودي ميتونستي ؟ بلبل همون خونه دُكي بهترين جاست از دستش نده .

شهرام گفت :

- حسن بيراه نميگه . يه دستشويي هم كه اون پشت داره . ديگه چي ميخواي ؟

نگاهي به صورتاي منتظرشون كردم اكبر دوباره گفت :

- غذا رو چيكار كنه ؟ كجا بپزه و بخوره ؟ هان ؟ به اين فكر كردين ؟


romangram.com | @romangram_com