#همیشه_یکی_هست_پارت_50

- باشه شب من حدوداي 9 مغازه رو ميبندم ميتونين بياين اينجا بعد با هم بريم خونه تو راهم شوما حرفاتون و بزنين خوبه ؟

- دستتون درد نكنه عاليه .

منتظر خداحافظيش بودم ولي ديدم هنوز دست دست ميكنه و وايساده تو مغازه چقدر اين پسر ركود بود ! حال آدم و ميگرفت . انگار خودش فهميد بايد بره چون گفت :

- خوب پس من ميرم راس ساعت 9 اينجام . شما با بنده كاري ندارين ؟

- نخير عرضي نيست .

خداحافظي كرد و رفت . اگه قضيه ي خونه و تخليه كردن بود كه ميتونست الان بگه . اصلا واس چي اين بگه ؟ خود حاجي ميگفت . پس اين چيكارم داشت ؟

شونه هام و بالا انداختم و به بقيه ي كارام رسيدم .

انقدر مشتري رفت و اومد كه حسابي سرم شلوغ شده بود حتي فرصت فكر كردنم نداشتم . به كل يادم رفته بود كه قراره حسين بياد باهام حرف بزنه ساعت 9 در مغازه رو قفل كردم ميخواستم كركره هارو بكشم پايين كه يكي بهم كمك كرد برگشتم ديدم حسينه گفتم : - اِ سلام زحمت نكشين خودم راست و ريسش ميكنم .

لبخند محجوبانه اي زد و گفت :

- خواهش ميكنم چه زحمتي . كمكتون ميكنم .

با كمك حسين كركره هارو كشيديم پايين و بعد گفتم :

- دستتون درد نكنه . راستش اصلا يادم رفته بود شوما قراره بياين ديدمتون يهو جا خوردم .

حس كردم از حرفم ناراحت شد ولي خوب من حقيقت و گفتم شيله پيله تو مرام بلبل نبود . حسين گفت :

- راستش يه 10 دقيقه اي هست كه بيرون منتظرتونم .

- خوب ميومدين تو مغازه .

- نخواستم مزاحمتون بشم .

- نه بابا اين حرفا چيه مراحمين .

از مغازه فاصله گرفتيم و كنار هم به راه افتاديم ديدم ساكته و حرفي نميزنه گفتم :

- خوب بفرماييد سراپا گوشم كارم داشتين ؟

دستاش و تو هم ميپيچوند انگار كلافه بود گفت :

- بله . كار كه دارم ولي نميدونم چجوري بگم .

بي خبر از همه جا گفتم :

- هر جور راحتي بگو .

- چشم .


romangram.com | @romangram_com