#همیشه_یکی_هست_پارت_1
هوي عمله كجايي ؟ حواست به جلو پات نيست ؟ ميخواي خودت و بكشي چرا بقيه رو تو دردسر ميندازي ؟
اخمام و تو هم كشيدم و سرم و آوردم بالا راننده پسر جووني بود ماشينشم پرايد بود مثل خودش با داد گفتم :
- عمله هفت جدته . رات و بكش برو .
تو چشمام خيره شد و با پوزخند گفت :
- مثلا نرم چيكار ميكني ؟
نفسم و پر صدا بيرون دادم . حالا هي بهشون وقت بده فرار كنن خودشون تنشون ميخاره ! همونجوري كه دستام توي جيب كاپشن رنگ و رو رفتم بود به سمتش رفتم و با بيخيالي ذاتيم گفتم :
- اگه سرت به تنت زيادي كرده يه دقيقه ديگه اينجا وايسا تا بهت نشون بدم .
دوباره نيشخند زد و گفت :
- مثلا از دست يه دختر غربتي چه كاري بر مياد ؟
- ببين داداش اينجا محلمه ! همه من و ميشناسن . كافيه يه ندا بدم بچه ها بريزن اينجا . شير فهم شد ؟ گاز ماشينت و بگير و برو .
تو همين حين كه مرد جوون در حال سبك و سنگين كردن حرفام بود صداي اكبر خرسه رو از پشت سرم شنيدم :
- بلبل چيزي شده ؟
رنگ چهره ي پسر جوون و ديدم كه به وضوح پريد با خونسردي گفتم :
- نه اكبر وايسا منم بيام .
روم و از پسر گرفتم و به سمت اكبر رفتم . اكبر يكي از بچه هاي محلمون بود . از صبح تا شب كارش خوردن بود . به خاطر چاقي بيش از حدش همه بهش لقب خرس و داده بودن ! البته پر بيراه هم نبود ! عرضش تقريبا كم از دروازه فوتبال نداشت ! هميشه هم سر كوچه با يه ساندويچ مينشست و رفت و آمدارو تماشا ميكرد . يه باباي پير داشت كه روزي 100 بار از دست اكبر ميمرد و زنده ميشد . نه حاضر بود فكري به حال وزنش كنه نه اينكه سر يه كاري بره ! ولي در كل بچه ي خوبي بود . معصوميت و مهربوني خاصي توي صورت گرد و سياهش بود . معرفتش حرف نداشت و يكي از رفيقام حساب ميشد . مثل هميشه يه ساندويچ دستش بود و مشغول خوردن بود . نزديكش رسيدم . با دست كوبيدم تو شكمش و گفتم : - تو هنوز يه فكري به حال اين دنبه ها نكردي ؟ دِ انقدر نخور آخرش ميپكي !
- تو رو سننه ؟!
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- به من چه اصلا بخور !
- امروز دُكي سراغت و ميگرفت .
- دُكي ؟! سراغ من ؟ باز چي شده مارو خفت كرده ؟
- چه ميدونم ولي شاكي بود ناجور !
نگاهي به صورتش كردم و گفتم :
- پاك كن اون سس كوفتي رو از كنار لبت ! عين آدم بخور حالمون و گرفتي !
romangram.com | @romangram_com