#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_88

-من..

گره میان پیشانی اش کم رنگتر می شود

-اصلا نمی تونم تکون بخورم!

می خندد...با صدا می خندد ومرا به سینه اش می چسباند

-موافقی تمرین کنیم، این دفعه ازادی تکون بخوری! 

بخاطر شرمی که در وجودم می پیچد کتفش را چنگ می زنم و فاصله می گیرم.لبخندش پاک نشده.از افت دمای دقایق پیش بدنم خبری نیست.پهلویم هنوز نوازش می شود

 -اولین بار که دیدمت 12سالت بود،به اطرافیانت اهمیت نمی دادی،نسبت به سنت اعتماد به نفس فوق العاده ای داشتی ،به ندرت حرف می زدی..

غلت می زند ومرا روی سینه اش می کشد،سرم را روی سینه اش می گذارم واو ادامه می دهد

-..وقتی برگشتیم خونه به مادرم گفتم"دختر کوچیک ابراهیم کاویان مشکلی داره؟!"

برای نشان دادن اعتراضم دو مشت به سینه اش می کوبم سینه اش می لرزد میدانم بی صدا می خندد.

-دوسال تمام طول کشید تا دقیقا فهمیدم چه شخصیتی داری. 

سینه اش را لمس می کنم"جای مشتم".ماهیچه های زیر تنم وسوسه ام می کند و دستم را زیرتی شرتش می برم...

-میدونی اولین بار زمانی متوجه شدم  که بخاطر یک مسئله ریاضی بهم ریخته بودی!باورم نمی شد فکر می کردم موضوع باید حادتر از یک مسئله ریاضی باشه،برعکس تصورم تو اونی نبودی که نشون می دادی،به کسی در مورد مشکلت چیزی نمی گفتی،فوق العاده تودار بودی،کم کم متوجه شدم چطور میشه بهت نزدیک شد..

 بایک حرکت جایمان عوض می شود دوباره همان هیجان، نگاهش را بر روی تک تک اجزای صورتم سر می دهد.خم می شود چشمانم را می بندم قلبم می کوبد و او پیشانی را می بوسد.نک انگشتانش که زیر تاپم می خزد خنده ام می گیرد،دستانش سرد است.می خندم و پهلویم را برای خارج کردن از زیر تنش تکان می دهم .نگهم می دارد،قهوه ای هایش مشتاق می خندد

 -اروم بگیر...انتظار که نداری امشب ازت بگذرم؟!

-نه!!


romangram.com | @romangram_com