#همین_که_حال_من_خوش_نیست__پارت_103
می دانستم با هم بیرون می روند وبیشتر وقتشان را با هم می گذرانند،از رفتارهای احمقانه ارام هم خبر داشتم ولی صحنه روبرویم خارج از تصورم است.در تمام این سه سال زندگی با ارام در استرالیا نه دوست پسری داشت نه روابط انچنانی. در را میبندم وعقب گرد می کنم.به سمیر نگاه کوتاهی می اندازم "بیچاره سمیر!" داخل ماشینم که می نشینم مبایلم زنگ می خورد.ارام است جوابش را نمی دهم.می دانم متوجه حضورم در خانه اش شده دوباره زنگ می خورد وخاموش می شود.
گرسنه هستم وعادت به غذای خانگی دارم،عادتی که یاسین در من ایجاد کرده ومن در بدترین شرایط هم سعی می کنم حتما غذای خانگی درست کنم.چند گوجه و کمی برنج بیرون می اورم.یاد یاسین می افتم وغذای جنوبی "شله تماتمی اش" غذایی که از دوستش یاد گرفته بود.
باخنده و شیطنت هایمان ان غذارا باهم درست کرده بودیم،غذاخراب شده بود ولی مزه اش هنوز زیر دندانم است.اخرین غذایی که در کنارش مثل یک زن وشوهر خوشبخت صرف شد .دران یکسال زندگی با یاسین ارامش غریب و عجیبی داشتم ... برای هر روزم انگیزه داشتم وتمام لبخند هایم واقعی بود ... یاسین برای همه چیز کافی بود ... برای دوستی...برای همسر بودن ... برای عاشق بودن برای تعهد داشتن...ومن چقدر دیر فهمیدم اسم این ارامش عشق است.
اولین لقمه را که به دهانم می گذارم بغض میان گلویم را چنگ میزند،ان شب اولین لقمه را در دهان من گذاشته بود...ان شب مردد بودم که به یاسین بگویم "یاسین کوچکش را در بطن دارم یانه؟! و "یاسین برای یک شب هم نفهمید دارد پدر می شود".
تلفن خانه زنگ می خورد وصدای منصور فرهنگ نیا می پیچد."شماره خانه مرا نداشت!" از پشت میز بلند می شوم
-سلام دخترم هستی بابا؟!
گوشی را برمی دارم
-سلام پدر جان هستم!
صدای گرم ولحن شوخش دلم را گرم می کند"حسرت به دلم می شود که چرا این حرارت را از پدرم نداشتم"
-با اذر بانو اومدیم منزلتون ببینیمت،بهمون شماره دادن!
می خندم
-هروقت بخواهید میام خدمت!
-ممنون بابا جون؛با پدر ومادرت حرف زدم اونا هم موافقن،این پسر ماهم یه مدت برامون ناز کرد تا دیشب بلاخره راه اومد!
قلبم فشرده می شود و دوباره همان حس به تنم چنگ می زند.به جای هر عکس العمل سنجیده ای اشک می ریزم
-فردا شب پدر ومادرت وخودت منزل ما دعوتین،منتظرم دخترم...
romangram.com | @romangram_com