#هم_قفس_پارت_3

سلام

نمیدونم اسمت رو چی بذارم ؟!رفیق یا سنگ صبور؟!دوست دارم هم قفس صدات کنم,چون دارم توی قفسی زندگی می کنم که توش تنهای تنهام و حالا می خوام توام توی این قفس توی این تنهایی شریک من باشی.راستش نمی دونم کی این نامه رو می خونه,یه مرد یا یه زن؟ولی هر چی که هست برای من یه رفیقه؛نمی دونم چرا شروع به نامه نگاری کردم؟!ولی من خیلی تنهام,آدمی با کوله باری از غم که حرف دلش رو نتونه به کسی بگه,طبیعیه که مثل من به همچین کاری دست بزنه.من آدم کم حرفی نیستم,ولی از اول زندگیم دلم نمی خواست با کسی درد و دل کنم,خصوصا از وقتی این همه فاجعه توی زندگیم اتفاق افتاده اصلا دلم نمی خواد حرف دلم رو به کسی بزنم.

هنوز یک سالم نشده بود که مادر و برادرم توی یه تصادف کشته شدند.وقتی مادرم مرد من توی بغلش بودم,پدرم تقریبا دو سال بعد از فوت مادرم ازدواج کرد.رویا جون, نا مادریم,خیلی با من مهربونه,ولی از وقتی فهمیدم که مادر واقعی من نیست نتونستم مثل یه مادر دوستش داشته باشم.سه سال ونیمه بودم که ارژنگ و سپیده به دنیا اومدن,اونا دوقلوان,من و ارژنگ از بچگی همیشه با هم دعوا داشتیم,برعکس رابطه ام با سپیده همیشه خوب بود.وقتی ارژنگ و سپیده دیپلم گرفتن پدرم فرستادشون آمریکا.خیلی اصرار داشت که من هم برای ادامه تحصیل برم ولی من نمی تونستم مادرم و بیژن رو تنها بذارم,تنها کسی بودم که حداقل ماهی یک بار می رفتم سر خاکشون.بعد از رفتن سپیده و ارژنگ من بیش از پیش تنها شدم.پدرم زیاد نمی خنده,همه اش کارخونه اس یا با دوستاش می ره مسافرت,برای بستن قرارداد های آن چنانی,شب ها خیلی دیر میاد خونه, یا این که اصلا نمی یاد.هیچ وقت با ما مسافرت نکرده و من فکر می کنم بود و نبودش توی خونه زیاد جلب توجه نمی کنه.

بزرگ ترین دلخوشی رویا توی زندگی رسیدگی به سر و وضع خونه و خودشه.همش یا در حال خرید کردنه یا به آرایشگاه رفتن.هر ماه قیافش تغییر می کنه وبا گرفتن رژیم های وحشتناک اجازه نمی ده که حتی یک کیلو اضافه وزن پیدا کنه.عقیده داره که با این کارا هیچ وقت پدرم رو از دست نمی ده.رویا بعد از رفتن بچه هاش رفت و آمدش رو با دوستاش بیشتر کرد,اونا اکثرا دوره دارن,توی این دوره ها هم کارای خنده داری می کنن مثل فال قهوه ,غیبت,کف بینی,تخمه شکستن,شایعه پراکنی.واقعا این خانوما چه موجودات عجیبی ان؟! هیچ وقت نمی شه اونا رو شناخت.به نظر من هیچ کدومشون شخصیت ثابتی ندارن.

خلاصه توی این شرایط من از همیشه تنها تر شدم ,پدر و رویا فکر می کنن که با بودن پول و خونه و ماشین تمام احتیاجات یک انسان حل شده اس.ولی من خیلی چیزای دیگه می خواستم,به وجود پدرم احتیاج داشتم,به حرفاش به دلگرمی های پدرانه اش که همیشه ازم دریغ کرد. شاید هفته ها می گذشت و نمی دیدمش.

تو همین گیرو دار بود که تصمیم گرفتم رابطه ام رو با دوستام بیشتر کنم.حدودا سه سال بود که دیپلم گرفته بودم و دوستای دبیرستانم یا شهرستان دانشجو شده بودن یا ازدواج کرده بودن. تنها کسی که در دسترسم بود کامران بود.همسایه مون بودن. من و کامی از بچگی با هم همبازی بودیم.کامی خیلی بچه شیطونی بود ,یک سال از من بزرگ تر بود ولی توی یه مدرسه بودیم,سال دوم دبیرستان بودم که اخراجش کردن,وقتی دبیرستانی شدیم رابطه مون کمرنگ شد, چون کامی همیشه با بچه هایی می جوشید که مثل خودش بودن برای همین بعد از اخراجش از دبیرستان زیاد نمی دیدمش, فقط فهمیدم که درسش و ول کرده.پدرش توی وزارت نفت کار می کرد, خواهر و برادر نداشت برای همین از هر نظری که فکرش رو بکنی تامین بود .خیلی سر کش بود, خونواده اش حریفش نمی شدن برای همین ولش کردن به امان خدا.یه روز تازه از خرید برگشته بودم که دیدمش,داشت با ماشینش ور می رفت.

-افشین!

-سلام کامی.

کامی-چه کاره ای امروز؟

romangram.com | @romangram_com