#هم_قفس_پارت_2
-ممنونم,هیوا جان شرمنده,آپارتمان آقای کمالی رو دیدی؟
-بله,خیلی مناسب بود,اگه براتون زحمتی نیست قرار بذارین که بریم قرارداد ببندیم.
-روی چشم,به خدا ازت خجالت می کشم,قبلا که بهت گفته بودم,شهریور عروسی سعیدمه,سعید و خانومش هم می خوان از اول ماه کم کم خونه رو رو به راه کنن و وسایلشون رو بچینن,باور کن اگه مجبور نبودم قدمت روی چشم همونجا می نشستی.
-خواهش می کنم آقای افشار,این حرفا رو نزنین.به امید خدا تا آخر همین برج خونه رو خالی می کنم.
-پس من با آقای کمالی هماهنگ می کنم.فعلا خداحافظ .
-خداحافظ.
باید از این خونه می رفتم و شاید این خواست خدا بود.ولی نامه ها.. شاید اون دیگه نامه ننویسه؟!یک سال و نیم بی خبری این پیغام رو داشت که خیالم رو راحت کنه,ازش خبری نمی شه. اصلا دلم نمی خواست وقتی از اون خونه می رم نامه هاش پاره یا سوزونده بشه.
دو روز تعطیلی و خونه موندن باعث شده بود که حسابی کلافه بشم. بلند شدم واز توی کتابخونه نامه ها رو آوردم؛روی راحتی لم دادم و یه سیگارروشن کردم.
romangram.com | @romangram_com