#هم_قفس_پارت_25
_افشین,بدو بیا پایین ,همون دختره اومده,همون که زنگ زده بود,با تو کار داره؟!
_وای تو رو خدا یه جوری دکش کن بره,من اصلا حال و حوصله اش رو ندارم.دسته گل کامرانه رویا جون,یه کاری بکن.
_اِوا,نمی تونم دستش رو بگیرم پرتش کنم بیرون که!از اون هاس؟!اگه بدونی چه رویی داره.به این راحتی ها دست بردار نیست,تو بیا پایین,ولی خیلی سرد باهاش رفتار کن,امشب که گذشت از فردا تو به تلفن هاش جواب نده,منم به علی آقا و نرگس می سپارم که هر وقت اومد جلوی در خونه,به قول ارژنگ امشی ش کنن.
دوتایی به هم خندیدیم.رویا جون رفت پایین ,منم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین.توی سالن نشسته بود,یه بلوز سفید و یه شلوار جین هم تنش بود,وقتی رسیدم داشت سیگار می کشید تا منو دید انگار صد ساله منو می شناسه,بلند شد و اومد طرفم:
_سلام افشین جون,اومدی؟مادر جون گفتن شما حمومی,عافیت باشه.
مادرجون؟چایی نخورده پسر خاله شده بود.با بی تفاوتی از کنارش ردشدم روی صندلی روبروی رویا نشستم.رویا جون نگاهی به عسل کرد,عسل که از رفتار سرد من جلوی رویا مثلا خجالت کشیده بود با حالت لوسی گفت:
_می بینی مادرجون,هیچ وقت نمی خواد جلوی بقیه با من مهربون باشه,باید شکایتش و پیش پدرش بکنم.
رویا نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره,ولی من داشتم حرص می خوردم,عسل یکبند حرف می زدنمی دونم چه جوری روش می شد که در حضورخود من از جانبم دروغ بسازه؟!
_این چند ماهه همش کارش شده نا مهربونی,راستش چند ماه پیش می خواستم بیام دیدنتون منتها افشین نمی ذاشت,می دونست که اگه شما رو ببینم حتما شکایتش رو می کنم.چند بار پیشنهاد داد یواشکی بریم محضروعقد کنیم ولی من بی خانواده نیستم مادر جون که بدون اجازه اون ها برم محضر,تازه من دخترم ,اجازه پدرم شرطه,همه اش بهش می گم توکه این قدر برای ازدواج با من عجله داری پاشو بیا خواستگاری,ولی تو گوشش نمی ره,میگه روم نمی شه به بابام بگم,گفتم ایرادی نداره,من می گم.واسه همینم امروز سر زده اومدم پیش شما.منو افشین از جونمون همدیگه رو بیشتر دوست داریم.طاقت یک ساعت دوری هم رو نداریم.روزی صد بار با هم تلفنی حرف می زنیم.من دختر قانعی هستم.عروسی آنچنانی نمی خوام که باباش مخالفت کنه,یه عروسی ساده,تو همین باغ خونه تون کافیه,من,افشین رو دوست دارم,تو رو خدا کاری کنین ما به هم برسیم...
romangram.com | @romangram_com