#هم_قفس_پارت_19
_افشین یکی از بچه های نیک روزگاره,نمی دونی چه روزایی با هم داشتیم؟!بچه ها می شناسنش قبلا خیلی با ما رفیق بود,ولی حالا مثل این که یه ریزه با ما قهرکرده.چرا همچین نگاش می کنی؟....خیلی با حاله نه؟ولی بی خودی به خودت وعده نده,خام هیچ کس نمی شه...
بعد یه چشمک به من زد.
عسل دستش رو به طرف من دراز کرد و با صداییکه سرشار از ناز بود گفت:
_از آشنائیت خوشوقتم.
نگاهی بهش کردم و به دستش که به طرف من دراز کرده بود,بعد نگاهی به کامی کردم که منتظر ایستاده بود,نه,دیگه نمی خواستم تو چاله این پسر بیفتم.یه خوش و بش ساده ممکن بود دوباره شروع بدبختی های من باشه.بدون معطلی خداحافظی کردم و رفتم.کامی پشت سر هم صدام می کرد.
_افشین؟..افشین؟..چی شد؟چرا رم کردی؟
ازشون دور شدم.خوشحال بودم که دیگه هیچی بین منو کامی نیست.عسل حتما طعمه تازه ای برا من می شد.این دخترا رو خوب شناخته بودم.یه جورایی مثل غزاله بودند.زود رفتم از تو حیاط پاساژ خرید کردم و رفتم تو پارکینگ,می خواستم سریع تر از اون جا برم,از کامی بعید نبودکه دوباره مچم رو بگیره.اصلا حوصله نداشتم باهاش سر و کله بزنم.از پارکینگ که در اومدم تلفنم زنگ زد.
_بله.
_سلام,شناختی؟
romangram.com | @romangram_com