#هم_قفس_پارت_18


از اونجا رفتم پاساژ گلستان,قدم می زدم و مردم رو تماشا می کردم.تو حال خودم بودم که یکی زد رو شونه ام.برگشتم,کامی بود,تعجبی نداشت,خیلی وقتا می اومد گلستان,اونجا براش مثل یه پاتق بود.یکی از دوستاش هم اونجا بوتیک داشت,همیشه به هوای اون می اومد گلستان,یه دختر هم همراه کامی بود,خیلی خوش تیپ بود ولی آرایش غلیظی داشت.

_سلام رفیق.

_حیف رفیق!

_خوبی افشین؟می بینم که کدورت ها رو دور ریختی و بامردم آشتی کردی!چه عجب از این ورا؟دلمون برات تنگ شده بود.

فقط نگاهش کردم.چطور می تونست اون طور بی تفاوت باشه؟اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده.

دختری که همراهش بود با لحن بدی سلام کرد.از طرز حرف زدنش و وحشیانه آدامس جویدنش معلوم بود چی کاره اس!از این جور دخترا دور بر کامی زیاد بودن.جواب سلامش رو خیلی کوتاه دادم.کامی که از برخورد من بدش اومده بود سعی کرد جو رو دوستانه کنه.

_اسم این خانوم عسله,از دوست های قدیمم.

بعد رو به عسل من رو معرفی کرد.


romangram.com | @romangram_com