#هم_خونه_پارت_99
یلدا موهایش را باز کرد. و به دورش ریخت و برس را برداشت و شانه زد. خود را در آیینه تماشا کرد. موهای بلند
مواج و سیاه صورتش را مثل قابی زیبا در برگرفته بود و تاپ بنفش رنگی بتن داشت که دو بند نازکش شانه های
.کوچکش را در بر گرفته بودند. شلوارک کوتاه جین قشنگی پوشیده بود . خود را دقیقتر نگاه کرد. زیبا شده بود
به یا حرؾ شهاب افتاد که گفت خوشگلتر هم شده ای. از این یادآوری به وجد آمد و از جای برخاست و گفت
بهتره برم فلاسک چای رو بیارم اینجا. اصلا خوابم نمیاد. و با فکر اینکه شهاب خوابیده در اتاقش را باز کرد
و بدون اینکه چراؼی روشن کنه بطرؾ آشپزخانه رفت. فقط آباژور داخل سالن روشن بود که قسمتی از
.آشپزخانه را نور میبخشید. با احتیاط از کنار میز ناهارخوری گذشت و بسوی کابینتها رفت
.دست برد تا درش را باز کند. ناگهان چراغ روشن شد و یلدا بسرعت برگشت و با دیدن شهاب جیػ خفیفی کشید
شهاب که ؼافلگیر و دستپاچه شده بود یک قدم به عقب برداشت و دستهایش را برای آرام کردن یلدا پیش گرفت
.و گفت نترس...نترس...منم یلدا
یلدا پس از اینکه مطمئن شد او خود شهاب است از وضعیتی که داشت بیشتر خجالت کشید. گویی شهاب هم
تازه او را میدید هر دو بهتزده به یکدیگر خیره بودند و هر کدام دنبال راه فراری میگشتند. امادقیقا نمیدانستند
چه کنند. یلدا نمیخواست عکس العمل بچه گانه ای بروز دهد و گرنه یک لحظه هم درنگ نمیکرد و از مقابل شهاب آنچنان
.میگریخت که به ثانیه هم نمیکشید. اما همانجا چشم در چشم شهاب ایستاده بود گویی نفسهایش در نمیامد
.عاقبت شهاب نگاه شرمگینش را پایین گرفت و گفت سرما میخوری برو یک چیزی بپوش
یلدا در حالی که لب زیرین را به دندان میگزید سعی کرد با احتیاط از کنار شهاب عبور کند اما حلقه ای از موهای
پریشانش به گردنبند شهاب گیر کرد
.و آن را با خود کشید. باز هر دو هول شدند
.شهاب گفت صبر کن. صبر کن. نکش. موهات کنده میشه. نکش. خودم بازش میکنم83
هر دو صدای نفسهای یکدیگر را میشنیدند . قطرات عرق روی پیشانی شهاب نشسته بود . سعی میکرد همه چیز را عادی
جلوه دهد اما
.دستهایش لرزش خاصی داشت که از دید یلدا پنهان نماند
شهاب پوزخندی زد و گفت چرا امشب ما همه اش بهم گره میخوریم؟
عاقبت شهاب گره را باز کرد و نگاه سوزنده اش را نثال چشمهای همیشه منتظر یلدا کرد و آب .یلدا با شرمندگی خندید
دهانش را قورت داد
و گفت اومدی آب بخوری؟
.ا...نه اومدم فلاسک چای رو بردارم
شهاب فلاسک را برداشت و همراه یک فنجان آن را به یلدا داد و گفت خوابت نمیاد؟
.نه . هوس یک فنجان چای کردم
.شهاب با نگاهی که برای یلدا خیلی تازگی داشت به او چشم دوخت و گفت حالا برو چای ات رو بخور
.یلدا مثل بچه های حرؾ شنو سری تکان داد و با لبخند شهاب را ترک کرد
شهاب بلند پرسید پرده ی اتاقت رو که جمع نکردی
.نه
romangram.com | @romangram_com