#هم_خونه_پارت_29

.را دید که نگاهش میکند. سر به زیر انداخت و آهسته گفت:« بله!» و ناگهان صدای کؾ فضای اتاق را پر کرد
فرناز و کامبیز سوت میزدند و حسابی شلوغ شده بود. فرناز کیسه ی نقل را از دست نرگس گرفت، مشتهایش را پر از نقل
و سکه کرد و روی سر عروس و داماد ریخت. نقل ها و سکه ها از سر و روی عروس و داماد سرازیر میشدندو پایین
.می آمدند. لا به لای موهای شهاب پر از نقل شده بود
برای لحظاتی یلدا از آن همه ولوله و شور و هیجان به وجود آمد و لبخند قشنگی روی چهره اش نمایان گشت. حتی نگاه
عصبی و خشمناک شهاب هم نتوانست خنده را از او بگیرد. شهاب«بله» سردی گفت، اما حالا مجلس آنقدر گرم شده وبود
شهاب را کسی حس نکرد. کامبیز جعبه ی شیرینی را باز کرد و یکی یکی تعارؾ کرد. تنها کسی که »که سرمای «بله
.دهانش شیرین نشد شهاب بود. فرناز ظرؾ عسل را جلوی شهاب گرفت
!»شهاب با چشمان گرد شده و نگاه حیرت زده اش به فرناز خیره شد و گفت:« چی کار کنم؟
.»فرناز با لبخند گفت:« خب، یک انگشت بزنید وبذارید توی دهن عروس خانم
یلدا خجالت کشید و وانمود کرد که چیزی نشنیده است. کامبیز جلو آمد و گفت:« آقا شهاب نگین که از مراسم عقد کنان
!»چیزی نمیدونید
شهاب نگاه تهدید آمیزی به کامبیز انداخت و انگشت به عسل زد و بدون اینکه نگاهی بیاندازد آنرا جلوی صورت یلدا
گرفت.یلدا با اکراه دهانش را نزدیک برد و کمی ازعسل را خورد. فرناز و نرگس و کامبیز دست زدند و فرناز عسل را
مراسم رو به پایان .جلوی یلدا گرفت و یلدا هم کمی ازعسل را به دهان شهاب گذاشت. بالاخره دهان شهاب نیز شیرین شد
بود که حاج رضا به آنها نزدیک شد و دستهای عروس و داماد را گرفت و گفت:« دراین مدت برای هم احترام قایل شوید
».و همدیگر را آزار ندهید
!»سپس رو به شهاب کرد و ادامه داد:« شهاب جان! این دختر از چشام برام عزیزتره، مواظبش باش
شهاب در سکوت بود. انگار از اینکه بالاخره مراسم رو به پایان است، خیالش راحت شده بود، اما برنامه های حاج
به پشنهاد او قرار شد ابندا همگی به زیارت امام زاده صالح بروند و بعد شام را هم میهمان حاج .رضا تمام نشده بود
رضا باشندو یلدا و دوستانش هر چند یک بار به امام زاده صالح میرفتند، هم دعا میکردند و هم تفریح و خنده بی بهانه.
.برای همین از پیشنهاد حاج رضا با روی باز استقبال کردند
حاج رضا در برابر مقاومت شهاب برای نیامدن و همراه نشدن با بقیه، گفت:« قرار گذاشتیم امروز رو اونجوری که من
.»میخوام، برگزار کنیم
با این که مسیر کوتاه بود، اما همگی به سوی اتومبیل ها شتافتند. یلدا که سعی داشت موقعیت فعلی اش را هر چه
!»سریعتر فراموش کند به فرناز و نرگس گفت:« بذارید به حاج رضا بگم که با اتومبیل شما میام
»حاج رضا در برابر خواسته ی یلدا، گفت:« یلدا جان، بهتر است از همسرت اجازه بگیری24

شهاب وانمود که اصلاً داخل بازی نیست و سرش را به .با شنیدن این جمله دوباره سکوت زینت دهنده جمع گردید
صحبت با کامبیز گرم کرد. یلدا از سوالش پیشمان بود، برای اینکه مجبور نباشد تقاضایی از شهاب بکند، رو به
!»دوستانش کرد و گفت:« بچه ها من با حاج رضا میام
میخوام من از آقا شهاب اجازه بگیرم؟!» و بعد بدون اینکه منتظر !فرناز خنده ای کرد و گفت:« چرا منصرؾ شدی؟
!»شنیدن جوابی از سوی یلدا باشد، به سوی شهاب رفت و پرسید:« آقا شهاب، اجازه میدید یلدا با ما بیاد؟
!»شهاب سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد، چانه بالا انداخت و گفت:« هر طور خودش میدونه

romangram.com | @romangram_com