#هم_خونه_پارت_23


مدت كوتاهي او را مشؽول خواهد كرد خوشحال شد و به حاج رضا كه هنوز منتظر ایستاده بود گفت: باشه حاج رضا هر
.چي شما بگین
حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي یلدا خیره شد گویي مي خواست به او بگوید كه فقط خیر و صلاح او را مي
.خواهد و برایش خوشبختي مي خواهد و دلش براي او تنگ خواهد شد
یلدا براي اولین بار خود را در آؼوش حاج رضا كه همیشه حامي او بود انداخت حاج رضا او را محكم بؽل كرد و گونه
.هایش از اشك خیس شد
شب پنج شنبه 32شهریور بود، یلدا کهتلفنی تمام اتفاقات را به فرناز و نرگشگزارش داده بود، حالا احساس بهتریداشت. از
آنها خواسته بود تا فردا برایمراسم عقدر در کنار او باشند، وقتیبه فردا فکر میکرد دلشوره سراپای وجودشرا فرار
.میگرفت
حاج رضا به اوگفته بود که لوازمش را جمع کند تا فردا صبح پروانه خانم ومش حسین آنها رابه خانه ی شهاب منتقل کنند.
یلدا از آنهمه عجله حیران بودو دلش میخواستحالا حالاها وقت داشت تا حسابی رویا پردازی و خیال بافیکند. وقتی
چمدانشرا میبست لرزش دستهایش را به وضوح میدید، لحظه ای دستبرداشت و خیره بهدستهایش اندیشید، با خود گفت:«
خدایا، چرا اینطوری میلرزم؟! چرا نمیتونمخودم رو کنترل کنم؟ چرا نمیتونم به خودم مسلط باشم؟!یعنی فردا قراره عقدکنم؟
خدایا یعنی واقعاً این اتفاق می افتد؟ آخهچطوری؟! منکه اصلاً اون رونمیشناسم؟ اگه همه ی معادلات حاج رضا اشتباه
ازآب در بیاد چی؟! خدایا خودتکمکم کن...یعنی فردا شب بیاد تو ی خونه ی اونبرج زهرمار باشم؟! خدایا، چراخمه چیز
»توی زندگی من با بقیه فرق داره؟
یلدا هر چه بیشتر فکر میکرد،بیشتر ؼصه میخورد، به لباس عروسی، بهآرایشگاه، به عکاس، به فیلمبردار، بهمهمانها و به
!»حلقه ای که خریدارینشده بود! و دوبارخ بلند گفت:« وای، یعنیدارم عروسی میکنم؟! پس چراهیچچیز درست نیست؟
سپس یلدا دوباره خودش رادلداری داد که همه ی اینها یک بازی است، بازی ایکه پایان خوبی دارد، بازیای که شش ماه
بعد تمام خواهد شد! به سهیل فکرکرد. سهیل یکی از هم کلاسیهایش بود که عاشقانه چندین باز از او خواستگاریکرده بود و
با خود گفت:«اگر سهیل بفهمد عقد کرده ام!!!» از این فکر تهدلش مالش رفت، خوشش می آمددیگران را در حیرت ببیند،
اما قرار بود کسینفهمد، زیرا بعد از شش ماه ممکننبود دیگر کسی به خواستگاری اش نیاید!قرار بود فردا با یک نفر عقد
بشود کهاو را نمی شناسد. دوباره از اینیادآوری مشوش شد و گفت:« اصلا فکرش رونمیکنم باید به خدا توکل کنم.خدایا،
ازت خواهش میکنم کمکم کنی تا از کاریکه میکنم، پشیمون نشم، من همدر عوض قول میدهم از فردا شب تا پایان این
.»ششماه قرآن رو یک بار ختم کنم
و بعد دلش امیدوارتر شد، اما خوابش نبرد.ساعت 4بعد از ظهر، یلدا آمادهشده بود و با دیدن فرناز و نرگس که
دروناتومبیل ساسان، برادر فرناز نشستهبودند، خوشحال شد. سعی کرد رفتارش کنترلشده باشد و حداقل پیش برادر
فرنازحفظ آبرو کند. همیشه حس میکرد که ساساننسبت به او بی تفاوت نیست، البتهدر این مورد به فرناز و نرگس چیزی
.نگفتهبود. آرام آرام قدم برمیداشت تابه اتومبیل ساسان نزدیک شد
.ساسان با حرکتی سریع پیاده شد و خیلی گرم سلام و اخوالپرسی کرد
یلدابا خودش گفت:« وای، یعنی ساسان میدونه؟ فرناز حتماً به خانواده اشگفته!»ته دلش خجالت کشید و ناراحت شد. دوست
نداشت کسی فکر بکنه او بهخاطر ثروتحاج رضا تن به این ازدواج داده است، هر چند که ظاهراً به جز اینچیزی بهنظر
نمیرسید! در ثانی میترسید شهاب رفتار تحقییر آمیز و اهانتبارش را باردیگر تکرار کند و او را جلوی دوستانش و

romangram.com | @romangram_com