#هم_خونه_پارت_2
حاج رضا ر حالي كه لبخند زنان یلدا را نگاه مي كرد شاید از آن همه شور و هیجان به وجد آمده بود گفت: عزیزم یلدا
جان! راستش مي خواستم راجع به مطلب مهمي باهات صحبت كنم اما اول برو لباست رو عوض كن و ؼذات رو بخور
.پروانه خانم ؼذاي خوشمزه اي درست كرده
پروانه خانم همسر مش حسین بود كه نظافت و آشپزي داخل منزل را به عهده داشت او زن مهربان با سلیقه اي بود مثل
مادري مهربان به كارهاي یلدا رسیدگي مي كرد. یلدا صندلي را پیش كشید روي صندلي نشست و با نگاهي مضطب به3
حاج رضا خیره شد و گفت: شما چي مي خواین بگین؟ اتفاقي افتاده؟ چند روز 1یش هم گفتین كه كار مهمي دارین موضوع
.چیه حاج رضا ؟ همین حالا بگین خواهش مي كنم
حاج رضا با چهره ي آرام و مهربانش زمزمه كنان صلواتي فرستاد و قرآن را بست و عینك را از روي صورتش برداشت
..و چشمهایش را مالید و گفت: چیزي نیست دخترم هول نكن . اتفاق خاصي هم نیافتاده اول كمي استراحت كن بعدا
یلدا خواست بگوید آخه .. حاج رضا از روي مبل برخاست و گفت پاشو دختر پاشو بریم و بیینیم پروانه خانم چه كرده
.پاشو ناهارت سرد شد
یلدا به اجبار از روي صندلي بلند شد كیؾ و كلاسورش را از روي میز برداشت و به دنبال حاج رضا اتاق را ترك كرد و
به طبقه ي بالا رفت در اتاقش را باز كرد و داخل شد وسایلش را روي تخت رها كرد و در حالي كه مقنه اش را از سر
برمي داشت جلوي آیینه رفت و با خود گفت : یعني چي شده؟ حاج رضا چه مي خواد بگه؟
یلدا به حاج رضا فكرد به این كه این روزها چه قدر پیر و شكسته به نظر مي رسید او به خاطر ناراحتي قلبي تحت نظر
پزشك بود به همین سبب یلدا بسیار نگران شده بود علاقه ي او به حاج رضا شاید از علاقهي یك دختر واقعي نسبت به پدر
خیلي بیشتر بود مي دانست كه حاج رضا هم او را خیلي دوست دارد. یلدا از بیست سالگي پیش حاج رضا بود و چند ماه
مادر یلدا زماني كه او . پس از این كه آخرین فرزند حاج رضا نیز از او جدا شد زندگي در كنار حاج رضا را آؼاز كرد
سیزده ساله بود در اثر سكته مؽزي در گذشت و یلدا زندگي در كنار پدر ادامه داد پس از شش سال پدر نیز در بستر
بیماري افتاد و تنها كسي كه مثل پروانه دور او مي گشت حاج رضا بود پدر یلدا از دوستان قدیمي حاج رضا بود كه
جواني اش را در خدمت یكي ار ادارات دولتي گذرانده بود و دوران بازنشستگي را در كنار حاج رضا به فرش فروشي
مشؽول بود او متمول نبود حتي خانه اي كه در آن زندگي مي كردند اجاره اي بود او در آخرین لحظه ها به عنوان آخرین
خواسته اش یلدا را به تنها دوستش حاج رضا سپرد یلدا در پایان نوزده سالگي بود و خودش را براي كنكور آماده مي كرد
كه با از دست دادن پدر احساس عجز و درماندگي مي كرد او تنها فرزند خانواده بود و قوم وخویش چندان دلسوزي نداشت
كه بتواند بدون مال و ثروت براي ادامه ي زندگي روي آنها حساب بكند اوایل زندگي كردن در خانه ي حاج رضا براي او
كمي مشكل بود اما كم كم به حاج رضا و محبت هاي بي دریؽش دل بست اوسرپرستي یلدا را برعهده گرفت و مثل یك پدر
واقعي دست هاي مهربان خود را براي تنهایي دردناك یلدا سایه بان كرد یلدا به خاطر زندگي تقریبا با درد آشنایش قدر
موقعیت به دست آمده را خیلي خوب مي دانست و از فرصت هایي كه حاج رضا برایش فراهم مي كرد براي رسیدن به
اهدافش بسیار خوب استفاده مي كرد براي همین چند ماه پس از اینكه به خانه ي حاج رضا آمد در كنكور شركت كرد و
سال جدیدش را یا ورود به دانشگاه آؼاز كرد اما حاج رضا كه مردي دنیا دیده با سواد و بسیار مومن و متعهد بود بعد از
یك عمر زندگي با عهد و عیال حالا كه تنها شده بود نیاز بیشتري به وجود یلدا حس مي كرد و یلدا را مثل دختر خودش
دوست مي داشت و همیشه آرزویش خوشبختي یلدا بود و در این راه از هیچ كنكي دریػ نمي كرد او از زماني یلدا را به
خانه اش آورد كه خانه ي او از مهر و محبت و هیاهوي فرزندان خالي بود و بسیار تنها شده بود . حتي آخرین فرزندش
romangram.com | @romangram_com