#هم_خونه_پارت_138

شهاب از حرفهای یلدا سر در نمیاورد گفت ببین . من کاری به این بچه بازیهایی که شما دخترها از خودتون در میارید
ندارم
برو مقنعه ات رو سرت کن. مگه شما بچه اید که از این جور قرارها با هم میگذارید؟
صدای زنگ دوباره و دوباره در آمدو
...شهاب گوشی آیفون را برداشت و گفت چند لحظه صبر کنید لطفا. الان میاد
.یلدا سرخورده از رفتار شهاب ؼمگین و چادر بسر روی مبل نشست
.شهاب نزدیک آمد و کنارش نشست
.یلدا هول شد اما سعی داشت خود را کمی لوس کند
شهاب با لحنی که آرام بخش و دلنشین بود گفت من با چادر سر کردن تو مخالؾ نیستم. ولی موضوع اینه که چادر سر
کردن بنظر من
که اگه بلد نباشی صورت خوشی از بیرون نداره. مخصوصا که تو وقتی با دوستات هستی...(لبخندی زد) و ...آدابی داره
...ادامه داد
.شیطون هم میشی. خنده هاتون هم که دیگه گفتن نداره
یلدا نگاهش کرد . چشمهای مهربان و خندان شهاب همه ی ناراحتی ها را با خود میبرد و از او میگرفت...شهاب ادامه داد
.یلدا خانم چادر قداست خاصی داره. کسی چادر سرش میکنه که بهش اعتقاد داشته باشه و همیشه سرش کنه
اگه هر کسی از روی تفنن چادر سرش کنه و رفتار هایی که در شان یک خانم چادری نیست بکنه بنظر من به افرادی که
با
.اعتقاد چادر سرشون میکنن توهین کرده. من نمیگم خدای نکرده تو رفتار درستی نداری ها. نه . اصلا منظورم این نیست
من میگم...(دست زیر چانه ی یلدا گذاشت و مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد.)..من میگم تو خیلی خوشگلی با چادر
خوشگلتر
هم شده ای . اینطور من معذبم. اما اگه قرارت خیلی برات مهمه ...این دفعه اشکال نداره. به شرط اینکه فقط خودم
.ببرمتون
زبان یلدا بند آمده بود . طاقت نداشت. نه . دیگر طاقت آنهمه خودداری نداشت. برق تحسین و تشکر شادی و امید در نگاه
سیاه یلدا
موج میزد و ناباورانه شهاب را مینگریست. شنیدن این حرفها مخصوصا جملات آخر برای او از دهان شهاب بی شباهت
به واقعی
.شدن یک رویا و آرزویی محال نبود116

.شهاب چادر را که روی شانه های یلدا افتاده بود روی سرش انداخت و گفت پاشو الان صدای دوستات در میاد
.دقایقی بعد هر دو از خانه خارج شدند. ساسان به محض دیدن آنها از اتومبیلش پیاده شد
شهاب دست مردانه ای به او داد و احوالپرسی گرمی کرد و بعد با لحن دلپذیری گفت امروز اگه اجازه بدین خانمها
.رو من میرسونم
.شهاب آنقدر آمرانه گفت که ساسان توانی برای مقاومت نیافت. فرناز و نرگس نیز شگفتزده از اتومبیل پیاده شدند
.شهاب در جلو را برای یلدا باز کرد و همگی سوار شدند. هر کدام از آنها به نوعی وضعیت پیش آمده را باور نداشتند

romangram.com | @romangram_com