#هم_خونه_پارت_126

میخوای چی بهش بگی؟ میخوای برای دوستت عشق و محبت گدایی کنی؟(اشکهایش قلت میزدند و پایین
می آمدند) ادامه داد نرگس اون من رو نمیخواد. بابا حتما که نباید به زبون چیزی رو گفت. وقتی من رو نگاه
میکنه و میبینه که دارم ذره ذره آب میشم. .. این رو میدونم... اون به قدری از عشق من به خودش مطمئنه
...که پیشنهاد میده به کسی دیگه ای فکر کنم. اون هدفش چیز دیگه ایه.این رو بفهم. من چاره ندارم
.نرگس دست یلدا را گرفت و سعی کرد او را آرام کند
.فرناز بؽضش را خورد و به آنها نهیب زد.هیس...ماشین سهیل اومد
.اتومبیل سهیل چرخی زد و جلوی پای آنها متوقؾ شد
.نرگس نگاهی محبت آمیز به یلدا کرد و گفت فقط چیزی بهش نگی که بعدا باعث دردسرت بشه
.یلدا لبخند محوی زد و سر تکان داد و با بی میلی از دوستانش خداحافظی کرد تا سوار اتومبیل سهیل شود
.سهیل پیاده شد و در را برایش باز کرد. یلدا نشست و در بسته شد
.صدای فرناز آمد. یلدا ...یلدا آقا کامبیز اومد
.هر چیزی که مربوط به شهاب میشد برای یلدا التهاب و هیجان به همراه داشت
.با شوقی زایدالوصؾ از پنجره ی اتومبیل بیرون را نگاه کرد. اتومبیل کامبیز متوقؾ شده بود
کامبیز در حالی که پیاده میشد و کنجکاوانه اتومبیل سهیل را مینگریست با دیدن یلدا سری تکان داد و متعجب پرسید
کجا میرید؟
.یلدا نگاهی به سهیل کرد و گفت ببخشید یک لحظه . الان میام.و در را باز کرد و پیاده شد
.بهم که رسیدند سلام و احوالپرسی گرمی بین آنها ردو بدل شد.فرناز و نرگس با لبی خندان به آنها پیوستند
کامبیز نگاه محبت آمیزش را روی صورت یلدا انداخت و گفت خوبید؟
.یلدا منظورش را می فهمید. گویی کامبیز هم میدانست. این هفته ای که گذشته چندان به مراد دل یلدا نبوده
کامبیز ادامه داد راستی مزاحم شدم. و در حالی که به اتومبیل سهیل اشاره میکرد گفت از آشناها هستن؟
.یلدا با خونسردی گفت بله همکلاسی ایم. قرار بود من رو تا خونه برسونند
کامبیز با کنجکاوی پرسید ببخشید فضولیه. اما ایشون آقا سهیل هستند؟
.یلدا در کمال تعجب فهمید که شهاب با کامبیز حسابی درد دل کرده است. پاسخ داد بله ایشون هستند
.کامبیز چهره ی جدی به خود گرفت و گفت چرا میخواین باهاش خونه برید؟ شهاب ببینه قاطی میکنه ها
.یلدا مصمم و جدی گفت به شهاب ربطی نداره. در ثانی ایشون خیلی وقته که میخوان با من صحبت کنند
.چون دیدم امروز زود تعطیل شدیم گفتم بهتره امروز رو به اینکار اختصاص بدم
کامبیز رو به نرگس و فرناز کرد و گفت شما اجازه میدین که دوستتون به این سادگی زندگیش رو خراب کنه؟106

.فرناز بدون معطلی گفت والله کامبیز خان این دوست خل و چل شماست که یلدا رو دیوونه کرده
کامبیز لبخندی زد و دوباره به یلدا چشم دوخت.نرگس با آرنج به پهلوی فرناز زد وتا مواظب حرؾ زدنش باشه
.اما فرناز از گفته اش پشیمان نبود
سهیل که از آمدن یلدا ناامید شده بود از اتومبیل پیاده شد و سلام و علیک کنان به آنها پیوست و به یلدا
گفت مشکلی پیش اومده؟تشریؾ نمی آورید؟
کامبیز که تمام حواسش به سهیل بود و حسابی وراندازش میکرد خندید و گفت آقا سهیل امروز من مزاحم

romangram.com | @romangram_com