#هم_خونه_پارت_119
.یلدا او را از دم در ورودی هم به بیرون هل داد و گفت خفه شو . برو گمشو
در را محکم بست . لرزان و متشنج و بی پناه پشت به در نشست . اشک پهنای صورتش را پوشاند. احساس
.حقارت چنان نفرت بار به وجودش چنگ میزد که دوست داشت بمیرد
.هق هق گریه میکرد...با خود اندیشید. آیا شهاب ارزشش را دارد؟ از خود متنفر شد و از عشق و عاشقی هم
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود . با اینکه حتی یک لحظه هم یلدا آن روز را فراموش نکرده بود اما چیزی به
شهاب نگفت. گویی منتظر بود از جانب او حرفی زده شود اما شهاب نیز همچنان در انمورد سکوت میکرد
بگونه ای که یلدا با خود گفت یعنی میترای لعنتی چیزی بهش نگفته؟
.با این همه از سکوت شهاب زیاد هم ناراحت نبود و دلش نمیخواست هرگز به آنروز و به حرفهای میترا فکر کند
با نرگس در اینمورد صحبت کرده بود و نرگس هم با این که حق را به او میداد اما نظرش این بود که یلدا بایست
.کنترل بیشتری روی رفتارش نشان میداد
به هر حال یلدا بعد از گذشت چند روز سعی کرد دیگر به آن نیاندیشد بعد از ظهر اولین روز بهمن ماه یلدا بعد از پایان
کلاس یک راست به خانه آمد. قرار بود یک مطلب ادبی را به
عنوان افتتاحیه ی شب شعر برای فردای آن روز برگزار میشد آماده کند. برای همین سخت مشؽول نوشتن و
.پاره کردن بود
زنگ در نواخته شد. یلدا همانطور که چشمش به نوشته ی آخری بود از جا برخاست و گوشی آیفون را برداشت و گفت
.بله
.آقا شهاب .صدای مردانه ای گفت سلام میبخشید با آقای احسانی کار داشتم
.ایشون تشریؾ ندارند
ببخشید خانم من یکی از دوستان آقا شهابم اگه ممکنه چند لحظه تشریؾ بیارید . من یک بسته براشون
.آورده ام
.یلدا گوشی را گذاشت. مردد بود . چادر سفیدش را بر سر انداخت و از پنجره ی اتاقش دزدکی نگاه کرد
پسری به سن و سال شهاب بود و یک بسته ی تقریبا بزرگ به همراه داشت. پله ها را به سرعت طی کرد و پایین100
. آمد. در که باز شد چهره ی پسر جوانی با قامت متوسط و صورتی با انبوه ریش و موهای بلند جلویش ظاهر شد
مرد جوان چند قدم عقب رفت و سر را به زیر انداخت و شرمگینانه سلام و احوالپرسی کرد و گفت سلام
احوال شما؟
.سلام متشکرم... بفرمایید
من کیانوشم. یکی از دوستان دور ه ی دانشگاه شهاب. شما خانمش هستین؟
.یلدا مردد بود . اما کیانوش که لبخندش در میان ریشها گم شده بود مهلت نداد و ادامه داد تبریک عرض میکنم
.ببخشید که به جا نیاوردم. پس آقا شهاب متاهل شده اند. باریک الله... از رفقای قدیمی هم سراؼی نمیگیرن
.یلدا خجالت زده از اینکه حرفهای کیانوش را منکر نشده بود تنها به لبخندی زورکی اکتفا کرد و به انتظار ایستاد
اما کیانوش بیخیال نمیشد و ادامه داد پس چرا اینهمه بی سر و صدا .راستش به شهاب نمیومد به این زودی ها
.بفکر ازدواج و این چیزها بیافته
کیانوش که از شنیدن خبر ازدواج شهاب به وجد اومده بود گویی هدؾ اصلی را از فرا خواندن یلدا فراموش کرده
romangram.com | @romangram_com