#هم_خونه_پارت_117

لحظه های گرما گرم ساعات درس هم دستش بی اراده خودکار را در بر میگرفت و هر جای خلوتی میافت نام
.شهاب را حک میکرد
و باز وقتی شبها شهاب در کنار او قرار میگرفت نیروی مرموزی مثل یک آهنربای قوی با تمام وجود یلدا را بسوی
.او میکشید به گونه ای که گاه از پنهان کردن احساسش خسته میشد و بقول خودش تمام سلولهایش به فریاد در میامدند
شهاب هم هر لحظه با رفتارش با نگاهش با کارها و محبتهایی که در حق یلدا میکرد در قوت گرفتن عشق یلدا
و امیدواریش بی تاثیر نبود. او از آن دسته مردانی بود که عادت داشت بی مناسبت گاهی هدیه ای بخرد و این
.برای یلدا بسیار دل چست و دلنشین بود و آنقدر هیجانزده و امیدوار میشد که در پوستش نمیگنجید
حالا یلدا علاوه بر عشق و نیاز به اینکه همیشه او را دوست بدارد به او عادت هم کرده بود که حتی فکر زندگی
.کردن بدون او برایش ؼیر ممکنت بود. و تنها چیزی که هیچگاه یلدا را تنها نمیگذاشت اشکهایش بود
اشکهایی که به بهانه های گوناگون و تنها به دلیل تسکین دلش و ترس از آینده به راحتی روی گونه هایش
.رشته های مروارید میساختند98

فصل 22
بیست و هفتم دیماه بود و یک روز سرد که یلدا از کلاس برگشت. ظهر بود .با بی حوصلگی لوازمش را رها کرد و
به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و بی هدؾ نگاهی به داخل آن انداخت. مقداری از ؼذای شب گذشته را
بیرون آورد و مشؽول گرم کردن آن شد. با صدای زنگ تلفن به سوی آن دوید و گوشی را برداشت. اما با گفتن
.الو قطع شد
یلدا گوشی را رها کرد و بسراغ ؼذایش رفت. خیلی گرسنه بود. چند قاشق هول هولکی خورد و در حالی که
.ناگزیر از جمع کردن پرده ها .دکمه هایش را باز میکرد به اتاقش رفت. هوا ابری و گرفته بود و اتاقش تاریک شده بود
یلدا در حالی که پرده را جمع میکرد با خود گفت سهم من آسمانی است که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد(فروغ)ا
.لباسهایش را عوض کرد و مشؽول خوردن ؼذایش شد .نور به اتاقش دوید
آنقدر ذهنش مشؽول بود که نمیدانست چه میخورد اما همین که احساس سیری کرد حالش بهتر شد و با خود
گفت امروز باید حسابی استراحت کنم. یک کمی هم درس بخونم. اما صدای زنگ در آمد . با برداشتن گوشی آیفون
.صدای زنانه ای که تقریبا برایش آشنا بود به گوش رسید. پرسید بله با کی کار دارید؟ و جواب شنید با خود شما
یلدا گفت شما؟
.ناشناس گفت میترا هستم
لرزه بجان یلدا افتاد و حالت تهوع پیدا کرد . با سرعت به اتاقش دوید و خود را در آیینه وارسی کرد و کمی رژگونه مالید
.و بسمت آیفون رفت و دکمه را فشار داد
یلدا به خود نهیب زد که استوار و با اعتماد بنفس باشد. حدس میزد او برای چه به آنجا آمده و حتما دیدار خوبی نخواهد
.بود
با نواختن زنگ در ورودی یلدا بی درنگ در را باز کرد. چهره ی سرد و خشک میترا با آن رنگ و لعاب اؼراق آمیز در
.قاب در ظاهر شد. پالتوی چرم مشکی اش مثل کیسه ای چنان او را در بر گرفته بود که گویی به سختی نفس میکشد
.صورتش تیره تر بنظر میرسید و بسیار جدیتر از آن روزی بود که یلدا را برای اولین بار ملاقات کرده بود
او در حالی که بدون تعارؾ وارد خانه میشد با تفاخر قدم برداشت و دستکشهای سیاهش را در آورد و روی

romangram.com | @romangram_com