#هلاک_و_هستی_پارت_66
سرانجام در یکی از روزهای سرد زمستانه ، در اواخر بهمن ماه ، در یک روز برفی ، پسر کوچک گیتی چشم به دنیا گشود.نامش را آرش گذاشتنـد.منظر از شادی در پوست نمی گنجید و فرهاد چندین بار روزبه را در آغوش گرفت و به او تبریک گفت.پونه و سایر اعضای فامیل هم به دیدن گیتی آمدند و به او تبریک گفتند.
از هنگامی که آرش به دنیا آمد ، گیتی تمام هم و غم خود را برای نگه داری او به کار می برد.وجود فرزندش باعث شده بود که به هیچ چیز و هیچ کس دیگر فکر نکند و تمام هوش و حواسش به او باشد و بس.با وجودی که در خانه اش کسانی بودند و نمی گذاشتند به قول معروف دست به سیاه و سفید بزند ، اما گیتی دوست داشت تمام کارهای مربوط به فرزندش را خودش انجام دهد.
وجود آرش باعث شده بود که پدرش هم تمام اوقات فراغت ش را با او بگذراند.روزبه هر شب با شوق و اشتیاق راهی خانه میشد تا هر چه بیشتر بتواند پسرش را ببیند و با او بازی کند.یکی از سرگرمیهای پونه هم دیدار بیشتر از گیتی که درواقع دیدن آرش بود.پونه دقایق طولانی پسرک را در آغوش می گرفت و از وجود او و حرکات کودکانه اش لذت می برد.
بعد از چندین ماه ، آرش که بیشتر از حد بچه های معمولی رشد کرده بود ، به خاطر بعضی اختلالات که در حرکات و رفتار او پیدا شده بود ، تحت نظر دکتر مغز و اعصاب قرار گرفت.منظر به هر بهانهای به خانه دخترش می رفت و از نوه اش نگهداری میکرد.از زمان ازدواج گیتی ، منظر به طور مرتب به او خاطر نشان می کرد که بهتر است خانه نشین نشود و همان کار سابقش را،هر چند که کوچک و کم درآمد باشد،ادامه دهد.اما گیتی ترجیح میداد که درخانه بماند ، صبح هر وقت دلش خواست از خواب بیدار شود و هر وقت که هوس کرد به مسافرت و مهمانی برود.او دوست نداشت که مقید و مسئول باشد و به خاطر حقوق ناچیزی هر روز فاصله ی خانه تا محل کار را برود و برگردد.
romangram.com | @romangram_com