#هلاک_و_هستی_پارت_61
صحرا بی اختیار لبخندی بر لبهایش نشست و پرسید:«یعنی ...یعنی ساز مال شماست؟»
سعید گفت«این طوری فکر کن.در هرحال ،انتظار دارم اونواز من قبول کنی و بعد ببینی که کیفیت کارت چقدر فرق می کنه»
ساز را به صحرا داد و او با اشتیاق آن را گرفت و به اتاق دیگر رفت.سعید حق داشت.صحرا بعد از آن باور کرد که او هم می تواند قشنگ بنوازدو توجه همگان را جلب کند.
به اتاق کوچکی که در خانه تنهاییش داشت پناه می بردو ساعتهای متمادی تمرین می کردو در تمام آن لحظه ها چهره ساده ومهربان سعید را باچشمهای قهوه ای ونجیبش جلوی چشمانش به تصویر می کشید.
romangram.com | @romangram_com