#هکر_قلب_پارت_49

_امشب قراره با ابجیم برم بیرون.متاسفم.میتونی امروز خودت به تنهایی انجامش بدی؟
انگار که خیالش راحت شده باشه خندید و گفت:آره.این یه بار جور تو رو هم میکشم.
حوصله ی خونه رفتن نداشتم.یکم دور زدم و از همون جا به سمت آدرسی که شهاب فرستاده بود رفتم.ساختمون دو طبقه ای رو دیدم.که با تابلوی کوچیکی روش با تابلویی نشون میداد که برای تدریس گیتاره.ماشین رو پارک کردم.جلوی ماشینم یه پورشه پانامرای بادمجونی بود...چه ماشینی...از ماشین پیاده شدم و زیر چشمی به ماشین خودم نگاه کردم.با اعتماد به نفس تو دلم گفتم هنوز پراید من سرتره.طبقه ی اول چیز خاصی نداشت.برای همین رفتم طبقه ی دوم.از پشت در صدای قهقه ای رو میشنیدم.مقنعه ام رو درست کردم.
صدای دختره رو شنیدم که گفت:باور نمیکنی شهاب اگه بگم چقدر ضایع شد.مهمونی خراب شد...همه وسط سالن غش کرده بودن از خنده.
صدای خنده ی بلند شهاب رو شنیدم.یه پسره ی دیگه گفت:اون شب واقعا جات خالی بوددیگه فکر نکنم هیچ پارتی ای دیده بشه.
نمیدونم چرا از خندیدن شهاب حرصم گرفت.دیگه صبر نکردم و در رو باز کردم.سه نفر اون جا بودن.چشم هر سه تاشون به سمت در برگشت.دور هم نشسته بودن.پشت پسره به من بود.ولی دختره و شهاب روشون به سمتم بود.در نگاه اول باور نمیکردم این شهاب باشه.از جاش بلند شد و با خنده اومد سمتم.چه کت و شلواری پوشیده بود.لامصب چه تیپی داشت.داشتم سوتی میدادم.لبخندی زدم و گفتم:سلام.
اون دوتا هم از جاشون بلند شدن.سلام کردن.شهاب هم گفت:سلام خانم طراوت.چقدر زود اومدین.
به حد مرگ از اینکه من رو جلوی اینا با فامیل صدا کرد لجم گرفت...دوست نداشتم.نمیدونم چرا...ولی دوست نداشتم...بهش نگاه کردم و گفتم:کار خاصی نداشتم.گفتم زودتر شروع کنیم.اگه کار دارین میتونم ...
اومد وسط حرفم و با دستش به اتاقی اشاره کرد و گفت:خواهش میکنم.این چه حرفیه.بفرمایین.
چه عطری زده بود...بوی خیلی خاصی داشت...حس عجیبی داشتم...حس مالکیت...آره همین حس بود...دختره هم داشت با کنجکاوی من رو نگاه میکرد.شهاب در رو باز کرد.ولی من هنوزم در گیر افکارم و نگاه کردن به دختره بودم.شهاب با لبخند گفت:خانم طراوت.
بهش خیره شدم.و بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل.چند تا صندلی اونجا بود.روی یکیش نشستم.شهاب که هنوز جلوی در بود گفت:از نظرتون اشکالی نداره که در رو ببندم؟
_خیر.مشکلی نیست...
به طور غریزی من هم رسمی تر شده بودم.کتش رو در آورد....چه هیکلی داشت...اومد روی صندلیه کنارم نشست.نفسم گرفت....این چه حسی بود...چرا اینطوری میشدم....حس میکردم داغ شدم..سرم رو انداختم پایین و با نیروی بزرگی که از ته وجودم میخواست که به شهاب نگاه کنم مقابله کردم.شهاب لپ تاپش رو در آورد و روی صندلیه اضافه ای که آورده بود گذاشت.بعد از اینکه روشنش کرد گفت:آماده این که شروع کنیم؟
سعی کردم لبخند بزنم و خونسرد باشم:البته.
توی چشمام خیره شد من هم بهش نگاه کردم...حالم خراب بود بدتر شد....اون هم یک لحظه با یه حالتی نگاهم کرد ولی سریع چشماش رو بست و حس کردم جاش رو با یه تیکه یخ عوض کرد.گفت:
_اولین چیزی که باید در موردش بدونی آی پیه.آی پی شناسه ی هر کامپیوتریه که به اینترنت وصل میشه....
داشت حرف میزد...توی وجود خودم یه دادی زدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم..ولی مگه این عطر لعنتی ای که زده بود میزاشت.....باید حواسم رو جمع میکردم تا آتو دستش ندم.برای همین با دقت روی حرفاش تمرکز کردم...
_تو اول باید با آی پی خوب آشنا بشی.درسته پایه ی هر نفوذی برنامه نویسیه کامپیوتره ولی خب برای اینکه من برنامه ها رو از قبل در اختیارت میزارم هیچ مشکلی نداریم...
وسطای درس دادنش بود.مغزم داشت منفجر میشد.دیگه از اون حال و هوای اولیه در اومده بودم.ولی اون کمی کلافه شده بود.یکی از دکمه های بالاییه پیرهنش رو باز کرد.زیر چشمی بهش نگاه کردم...اگه میخواستم با خودم رو راست باشم باید اعتراف میکردم که چقدر خواستنی بود....بعد از اینکه قسمتی از درسش تموم شد از جاش بلند شد و به سمت در رفت.با کنجکاوی نگاهش کردم.در رو باز کرد و از همون جا گفت:پانته آ لطفا کنترل اسپیلت رو بیار.
وقتی کنترل رو گرفت تشکری کرد و اومد توی اتاق و اسپیلت رو روشن کرد.کمی جلوش وایساد و باعث شد بوی عطرش توی اتاق پخش بشه...چون پشتش بهم بود خیره نگاهش کردم.قد نسبتا بلندی داشت.هیکل دختر کش به همراه پیرهن و شلواری گرون قیمت...برگشت سمتم.اینبار کمی صندلیش رو با فاصله ازم گذاشت...تو دلم خندم گرفت...داشتم با خنده نگاهش میکردم که سرش رو بالا کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:خانم طراوت حواستون به این برنامه باشه که چطوری کار میکنه.
همونطوری که یه لبخند اعصاب خورد کن روی صورتم بود سرم رو به نشانه ی تفهیم تکون دادم و به لپ تاپ چشم دوختم.نفسش رو پفی کرد و دوباره شروع کرد به توضیح دادن.یه پیغام گوشه ی صفحه ی لپ تاپش باز شده بود که داشت روانیم میکرد.تیک داشتم.باید حتما ضربدر میزدمش.سعی کردم حواسم رو پرت کنم ولی مگه میشد...آخر هم بدون هیچ اختیاری دستم رو بردم سمت لپ تاپ تا سریع ببندمش که همون لحظه دست شهاب هم اومد روی صفحه ی لمسی و دستامون به هم خورد.من بدون هیچ واکنشی کارم رو کردم ولی شهاب همون طوری که دستش روی هوا مونده بود با کنجکاوی نگاه کرد که ببینه من چیکار میکنم.وقتی متوجه کارم شد دستش رو عقب برد.وقتی دستش نزدیک دستم بود حس میکردم هاله ای اطراف دستمه.جدی بهم نگاه کرد.من هم بهش با پرسش نگاه کردم.همونطور خیره گفت:شما حواستون به چیز هایی که من میگم هست؟
نیشم رو باز کردم و گفتم:شرمنده خیلی روی اعصاب بود.
خنده اش گرفت.چشماشم از این حرکتم خندید ولی جلوی خودش رو گرفت و گفت:اگه بخواین به همچین چیز های کوچیکی تا این حد حساسیت نشون بدین که زندگی کلافه تون میکنه.

romangram.com | @romangram_com