#هکر_قلب_پارت_150
ساحل هم نشست...شهاب نیم نگاهی به شونه های ب.ر.ه.ن.ه و صورتم انداخت وبرای آشنا کردن منو ساحل گفت:
_ایشون ساحل جعفری یکی از همکارها.
و دستش رو انداخت دور گردن من..تماس دستش با پوست بدنم حالم رو دگرگون کرد..طوری که ته دلم قیلی ویلی رفت و گفت:
_هلیا هم نامزد عزیز من.
یه لحظه برق خشم رو توی چشمای ساحل دیدم ولی به سرعت حالتش رو عوض کرد و لبخندی زد و گفت:
_تبریک میگم.
_ممنونم
پاهاش رو انداخت روی هم و گفت:
_ببخشین من دست خالی اومدم..باید گذارش بعضی موارد رو به شهاب میدادم برای همین انقدر عجله ای شد که نتونستم چیزی در خورتون تهیه کنم.
دختر ی بیشعور...جلوی روی من شهاب شهاب میکنه...مگه پسرخالته..دلم میخواست حسابی بزنمش...
نگاه ساحل گهگاهی روی دست شهاب و شونه ی من میفتاد...من یه زن بودم..کاملا احساسش رو درک میکردم...همونطور که ساحل نمیتونست منو تحمل کنه و این کاملا واضح بود منم نمیتونستم تحملش کنم...شهاب بدون هیچ لبخندی جدی گفت:
_ممنون.احتیاجی نیست..برای گذارش هم میتونستی قبلش خبر بدی.
_یعنی داری سرزنشم میکنی که چرا اومدم خونه ات؟واقعا متاسفم که خلوت تو زنت رو به هم زدم..چون انگار انقدر مشتاق بودین حتی خدمتکار ها رو هم بیرون کردین و من بدترین موقع سر رسیدم...
شهاب با سکوتش که انگار تاییدی روی حرفای ساحل بود باعث آوردن لبخند روی صورت من و خشم روی صورت ساحل شد..ساحل خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه.
بعد از چند لحظه خودش رو زد به اون راهو گفت:
_شنیدم وطنی برکنار شده..تو دلیلش رو میدونی؟
از جام بلند شدم و رو به شهاب و ساحل گفتم:
_من میرم شربت بیارم.
لبخند مرموزی روی چهره ی ساحل اومد که از اینکارم پشیمون شدم...وقتی از سالن خارج شدم با عجله به سمت آشپزخونه رفتم...عمرا اگه میزاشتم بیشتر از دو سه دقیقه تنها باشن...
تمام کابینت ها رو زیر و رو کردم..سه تا لیوان در آوردم...رفتم سر یخچال..خدا رو شکر شربت آماده توی پارچ بود.سریع توی لیوان ها خالی کردم و گذاشتم توی سینی و از آشپز خونه خارج شدم...
نزدیک سالن پذیرایی بودم که صدای آرومشون رو شنیدم..گوشام رو تیز کردم...ساحل بود که با لحن غمگینی گفت:
_فکر نمیکردم انقدر زود ازدواج کنی...
صدایی از شهاب در نیومد...فدای غرورش بشم من...اصلا براش اهمیت نداشت..و دوباره صدای ساحل رو شنیدم:
romangram.com | @romangram_com