#هکر_قلب_پارت_148
بیچاره انقدر متعجب شده بود فقط برای اینکه من نیفتم سریع دستش رو دور کمرم حلقه کرد ولی تکون دیگه ای نخورد..تند تند میگفتم:
_شهاب برو بـــیرون..منو از اینجا ببر بیرون...
کم مونده بود گریم بگیره..با عجز سرم رو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم..تعجب توی چشماش بیداد میکرد...آخه یکی نیست به من بگه خرس گنده از بغلش بیای پایین خودت در بری که زودتر از شر این اتاق راحت میشی وقتی نگاه وحشت زده ام رو دید آروم و نگران زمزمه کرد:
_چیشده هلیا؟بیرون اتفاقی افتاده؟
در حالیکه یاد شاخکهای بلند سوسکه افتادم چهره ام رو از ترس جمع کردم و ملتمس گفتم:
_خواهش میکنم بریم بیرون..اونجا یه سوسکه..شهاب سوسک...میترسم....
و دوباره سرم رو بردم توی گردنش..بوی خوبی میداد..انگار تازه از زیر دوش بیرون اومده بود چون بدنش کمی هم نم داشت...دستش رو از دور کمرم ول نکرده بود...
وقتی دیدم بازم حرکتی نکرد با حرص سرم رو بلند کردم که چشمم توی چشمای شیطون و خندانش قفل شد...دندون قروچه ای کردم و خواستم پاهام رو از دور کمرم باز کنم که نزاشت...متعجب نگاهش کردم..باز هم پیرهن تنش کرده بود ولی دکمه هاش رو نبسته بود...
تو چشمای هم خیره شدیم...کم کم خنده اش جمع میشد..نگاهش یه حالت خاصی داشت...دیگه اینجا نبود...نگاهش از ن.ی.ا.ز یا خشم نبود...بی احساس و در عین حال پر احساس بود...اولین بار بود که همچین نگاهی رو ازش میدیدم....
قلبم شروع به کوبش کرد...حالا صدای قلب اون رو هم میشنیدم...تو این حال و هوا غرق شده بودم که ناگهان صدای بال زدن سوسکه رو شنیدم...
دیگه نفهمیدم چیشد فقط خودمو از بغل شهاب با نهایت قدرت پرت کردم پایین و از اتاق زدم بیرون و با نهایت سرعت پله ها رو پشت سر گذاشتم....
با دیدن اولین در رفتم داخلش و در رو بستم...به اطرافم نگاه کردم..آشپزخونه بود...دوست داشتم گریه کنم...از بچگی واکنش بدی نسبت به دیدن سوسک نشون میدادم..با اینکه روان شناسی میخوندم و پیش روانشناس های حاذقی هم رفته بودم مشکل ترس وحشتناکم از سوسک رو نتونسته بودن برطرف کنن...یه جور بیماری بود...
با اینکه دیگه توی اون اتاق نبودم ولی فکر میکردم دور و اطرافم پر از سوسکه..ای خدا من چقدر بدبختم...پشت در کز کرده بودم که صدای ضربه زدن به در رو شنیدم...و بعد از اون صدای آروم و ملایم شهاب:
_هلیا بیا بیرون...
چیزی نگفتم..غرورم پیشش شکسته بود..فقط به خاطر یه سوسک عوضی و احمق...دوباره به در زد و با لحنی که کاملا خنده رو توش حس میکردم گفت:
_بیا بیرون.کشتمش...
چهره مو جمع کردم..
میتونستم خنده ی شهاب رو حس کنم...:
_هلیا
با عصبانیت درو باز کردم و اخم کردم و غریدم:نخند...
خنده اش عمیق تر شد...و گفت:
_خیلی دوست داشتم نصف ترسی که از سوسک داری رو از من داشته باشی..
و دوباره لباش و چشاش خندیدن....در حالیکه هنوزم با اخم شهاب رو نگاه میکردم چند تا نفس عمیق کشیدم...ترسم کامل از بین نرفته بود..ولی جلوی شهاب دیگه نمیخواستم نشون بدم...ازش فاصله گرفتم و به سمت سالن پذیرایی رفتم و در همون حال گفتم:
romangram.com | @romangram_com