#هکر_قلب_پارت_123
_عجله نکن متوجه میشی.
پیچیدگی رو دور زد و گفت:اشکال نداره جایی که میخوایم بریم رو من انتخاب کنم؟
_نه.اصلا...هرجا راحتی برو...
دوباره موسیقیه ملایمی گذاشت...سرم رو به صندلی تکیه دادم..حس میکردم سهیل کلافه اس...برای همین تصمیم گرفتم سکوت کنم تا با خودش کنار بیاد...
با سرعت بالایی میروند...نگاهی به اطرافم انداختم..داشتیم از شهر خارج میشدیم...ترسی توی دلم چنگ انداخت.نکنه بخواد بلایی سرم بیاره...سعی کردم نشون ندم که ترسیدم.
نگاهی مخفیانه بهش انداختم..اصلا انگار حواسش توی این دنیا نبود...داشت یه جای دیگه سیر میکرد...نیم رخ جذابی داشت...عطر گرمی زده بود...با عطر شهاب مقایسه اش کردم...خیلی فرق داشت..ولی هردوشون خوش بو بودن....نه...عطر شهاب و.س.و.س.ه کننده بود...شایدم خودش و.س.و.س.ه ک.ن.ن.د.ه بود......ای خاک بر سرم با این فکرای خاک بر سری...ولی نه بهتره منم برم یه عطر دخترونه و و.س.و.س.ه کننده بگیرم....شاید بد نباشه...
دوباره به بیرون نگاه کردم..کاملا از شهر خارج شده بودیم.متعجب برگشتم سمت سهیل و گفتم:
_از شهر خارج شدی سهیل.کجا داری میری؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:نگران نباش..بهم اعتماد کن.یه جای خوبی رو میشناسم.دوست دارم اونجا بریم.
موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:چقد دیگه مونده برسیم؟
پیچید توی یک خیابون فرعی...جاده ای بود که هم کمی سرسبزی کنارش داشت و هم اطرافش در فاصله ی نه چندان دور کوه های بلندی دیده میشد...جواب سوالم رو نداد...
بعد از چند دقیق ماشین رو نگه داشت...خلوت بود...پرنده پر نمیزد..ولی با صفا بود...بکر و دست نخورده....
اینجایی که نگه داشته بود علاوه بر چمن پر از درخت بود که توی ماه خرداد به بهترین نحو زیباییشونو واسه ی آدم ها به رخ میکشیدن...عجب جایی منو آورده بود..چند لحظه دهنم باز موند...
بدون اینکه چیزی به من بگه از ماشین پیاده شد...ولی من از بس شوک زده بودم دستگیره رو پیدا نمیکردم که خودش اومد درو برام باز کرد...ای دختر تو چقدر سر به هوا شدی...حواست به کارات باشه..رفت کنار..کم کم دور شد...و پشت به من ایستاد..
من هم از ماشین پیاده شدم...باد نسبتا ملایمی میزد...پیرهن سفید و آستین کوتاهی که پوشیده بود با هر وزش باد حرکت میکرد...رفتم کنارش ایستادم...توی فکر فرو رفته بود...آروم گفتم:
_میخواستی چی بهم بگی؟
برگشت سمتم و لبخندی بهم زد...نجوا گونه گفت:
_عجله نکن هلیا...یکم صبر کن...صبر کن تا با خودم کنار بیام...
جوری نشون دادم که انگار متعجب شدم..ولی در واقعیت اصلا تعجب نکرده بودم.چون میدونستم یا میخواد اعتراف کنه احساسی بهم داره یا میخواد از کارهاش بگه..به هرحال تو همین مایه ها بود...
ازش فاصله گرفتم و زیر سایه ی یک درخت روی چمن ها نشستم...افکارم به سمت شهاب پر کشید...به اون مجسمه ی غرور...به حساسیت هاش...به غیرتاش....به محکم بودنش...قدرتمند بودنش....دوست داشتم اینجا بود...
انقدر این مکان خاص و رویایی بود که دلم میخواست با شهاب اینجا باشم نه سهیل....ولی حیف که همه ی اینا یک رویان...
ناگهان متوجه یک سایه کنارم شدم....سرم رو بلند کردم...توی چشماش مات موندم...مردمک چشمش لرزان بود و برق میزد...شاید من این حس رو داشتم.....
نگاهشو ازم گرفت و به دوردست دوخت...نمیخواستم تا وقتی که خودش حرفی نزده من چیزی بگم...کنارم نشست..خیلی نامحسوس فاصله گرفتم..متوجه نشد..شایدم شد و به روی خودش نیاورد...
romangram.com | @romangram_com