#هکر_قلب_پارت_122

***
((هلیا))
اون سمت خیابون دیدمش..آخ که این پسر چقدر مغموم بود...دلم میخواست یکم شادتر باشه...البته وقتی باهم بیرون میرفتیم خوشحال بود.ولی بعدش...
فکرم رفت سمت شهاب ..تو ماشین دوباره عنق شده بود...
یه بارم که من داشتم ملایم رفتار میکردم نزاشت رفتارم ادامه پیدا کنه...
یاد دعوای تو ماشین افتادم..اصلا کرم از خودش بود..هی میرفت رو مخ من..خب دوست داشتم توی داشبوردش رو یه نگاه بندازم...غریبه که نیستم...کار بدی کردم؟نه بخدا...ولی نمیدونم چرا به جای اینکه اعصابم خورد بشه اون لحظه خندیدم و اونم که بی جنبه یک دادی زد که فکر کنم تمام ماشین ها ی دور و اطرافمون شنیدن..تا حدی هم حق داشت بنده خدا..
امروز اون قاطی بود منم هی باهاش ور میرفتم....عین بچه ها دوباره به جون هم افتاده بودیم..و در آخر اون بود که زور گفت...و باز هم بی احساس....
میدونستم هیچ جایی تو دلش نداشتم..ولی میتونستم به اون دل راه پیدا کنم....آدمی نبودم که امیدم رو از دست بدم...چند قدم مونده بود که به سهیل برسم خودش اومد سمتم...با لبخند بهم دست داد و گفت:
_خیلی خوشحالم که اومدی..
من هم لبخندی زدم و گفتم:سلام
_سلام
به دورو اطراف نگاه کردم و گفتم:ماشین نیاوردی؟من باید زودتر برگردم.
در حالیکه به ماشینش اشاره میکرد گفت:مثلا تا ساعت چند میتونی بمونی..
دنبالش رفتم و گفتم:تا ساعت 8.
در واقع این دستور از جانب شهاب رسیده بود...از بابامم قانون بدتری گذاشته بود...خوبه هیچ حسی نداره وگرنه واویلا میشه...
کمی ناراحت شد و گفت:یعنی فقط دو ساعت؟
وقتی توی ماشین نشستیم گفتم:
_آره.خوبه که.مگه میخوای چی بگی؟
سری تکون داد و گفت:میفهمی...
با شیطنت گفتم:خیلی مشکوک میزنی سهیل...
با لبخند قشنگی برگشت سمتم و گفت:اینطور به نظر میرسم.
_آره..
احساس کردم برعکس اون اول که دیدمش الان خیلی خوشحاله...همونطور که ماشینو حرکت میداد گفت:

romangram.com | @romangram_com