#هکر_قلب_پارت_118

اخمش پررنگ تر شد...به سمت آسانسور رفت..دکمه اش رو زد..وقتی آسانسور پایین رسید بدون اینکه برگرده سمتم گفت:
_بیا برو داخل...
از جام تکون نخوردم...از پشت محو هیکل خوش استیلش شده بودم...از عصبانیت چند بار دستش رو کشید توی موهاش و نفسش رو با حرص داد بیرون و برگشت سمتم و گفت:
_خوشت میاد با اعصاب من بازی کنی؟ دیگه داری زیاد از حد جسارت به خرج میدی...
یک قدم محکم برداشت و دستم رو گرفت و کشید و برد داخل آسانسور...و همونطوری که خیره نگاهم میکرد دستمو ول کرد و گفت:
_حواست به کارهایی که داری میکنی باشه.
و بعد با حرص مشتش رو کوبید روی شماره ی سه....از ترس زبونم تو دهنم چسبیده بود ولی بازم از رو نرفتم و به زور چرخوندمش و گفتم:
_هــی دیوونه...چرا هار میشی...این دسته افسار که نیست دنبال خودت میکشی...
ناگهان دادی زد که سر جام میخکوب شدم:
_هلیا خفه شو...برای دو دقیقه هم که شده خفه شو
حتی نتونستم آب دهنم رو قورت بدم...این احتمالا با عزراییل یه نسبتی داشت...فکر کنم برای اونایی که قلبشون ضعیفه یه اخم شهاب کافی باشه...با اینکه از درون داشتم عین چی سکته میکردم ولی نمیدونم چرا در ظاهر دندونام داشت از عصبانیت روی هم کوبیده میشد...اون هم نگاهش روی صورتم در چرخش بود...منم داد زدم:
_این من نیستم که باید خفه بشم...تو خفه شو چون زیاد از کپنت داری سر من داد میزنی...
چشماش رو از خشم بست...نمیدونستم حرکت بعدیش چیه..در آسانسور باز شد.خواستم خارج بشم که بازوم رو گرفت..دوباره با عصبانیت برگشتم سمتش...چشماش هنوز بسته بود...هلیا چطور دلت میاد اذیتش کنی؟مگه نمیگی ازش خوشت اومده..مگه نمیگی دوسش داری؟پس این کارات چیه دختر...تو که دیدی امروز خیلی بهش فشار اومده...یکم ملایمت به خرج بده....آخه تو طاقت ناراحتیشو داری؟چشماشو باز کرد...تو اون همه سیاهی گم شدم...تاریک بود...انقدر تاریک که هیچ چیزی رو نمیدیدم...فقط وجود شهاب رو حس میکردم..و بعد از مدتی صدای آرومش رو که کنار گوشم گفت:
_عذابم نده هلیا...
و من رو مات گذاشت و از آسانسور خارج شد..منظورش چی بود؟شوکه شدم..این همه ملایمت بعد از اون دعوا عجیب بود....ناخودآگاه من هم آروم شدم...چرا سعی نداشتم تو این روز خسته کننده بهش آرامش بدم؟بهتر نبود کمی درکش میکردم؟تمام تنم با حرف آخر شهاب لرزیده بود....
من هم از آسانسور خارج شدم..اینبار دیگه عصبانی نبودم...سعی کردم تو این روز پرماجرا کنارش باشم...کنار روح خسته اش...
جلوی در آپارتمان منتظر من ایستاده بود...وقتی سایه ام رو کنارش دید خواست در بزنه که دستش رو گرفتم...سرش رو بیشتر به سمتم کج کرد...آروم گفتم:
_به هما چی بگم؟
_تو نمیخواد چیزی بگی.فقط برو توی اتاق حاضر شو...
_یعنی تو بهش میگی؟
_آره
_چی میگی؟
_واقعیتو

romangram.com | @romangram_com