#گوتن_پارت_82
نیروان با دست سمت رستوران سنتی ای که چند متر باهامون فاصله داشت اشاره کرد.
منظورشو فهمیدم و با روناک رفتیم سمت رستوران. نیروان هم پشت سرمون میومد.
من یه پرس سلطانی سفارش دادم با مخلفات ولی...!
روناک هم قصد داشت دلی از عزا در بیاره هم نهایت سوء استفاده رو ببره از موقعیت موجود، در نتیجه تا می تونست از انواع اقسام غذا ها سفارش داد.
متعجب بهش نگاه می کردم که گفت:
- همیشه که از این بخشش های تو نصیب ما نمی شه که. بالاخره باید از کیسه ی خلیفه بهره ببریم دیگه!
- کاه از خودت نی کاهدون که مال خودته! من نگران اون معده ی بدبختتم که الان با دیدن این همه غذا قطعا رنگ و روش از ترس پریده!
- لازم نکرده! تو نگران بادیگارت عزیزت باش که عده ی کثیری دارن جای ناهار می خورنش!
حرفش تموم نشده برگشتم سمت نیروان. رو صندلی میز کناریمون که نزدیک بود بهمون نشسته بود و با منوی کاغذی بازی می کرد اما زیر چشمی حواسش به ما بود.
مجبورش کردم بیاد کنار ما بشینه و غذا سفارش بده.
نگاه روناک به نیروان انقد تابلو و مشخص بود که خود نیروان هم متوجهش شده بود و به نشونه ی پوزخند گوشه ی لبش به سمت پایین کج شده بود.
سفارشا رو که اوردن روناک کلا نیروان رو یادش رفت همچین با میـ*ـل می خورد که یکی نمی دونست فکر می کرد مدت ها تو غار و توی خشکسالی و قحطی زندگی می کرده.
romangram.com | @romangram_com